#عاشقانه_شهدا
✳️باز کنید لطفا
🌷شهید منوچهرمدق
🌸شام می خوردیم که زنگ زد.اف اف را برداشتم .گفتم : "کیه"؟
🌺گفت : "باز کنید لطفا."
🌸پرسیدم: "شما؟ "
سربه سرم می گذاشت .یک سطل آب کردم،رفتم بالای پله ها.
🌸گفتم : " کیه ؟"
🌺تا سرش را بالا گرفت بگوید منم" ، آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین.😂😅
خیس آب شده بود.
🌸گفتم : " برو همان جا که یک ماه بودی."😏
🌺گفت :در را باز کن .جان علی .جان من."
🌸از خدایم بودببینمش .در را باز کردم و آمد تو .سرش را با حوله خشک کردم.☺️
یاد شهدا با #صلوات🌷
📚شوکران 1.ص 25.
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
YEKNET.IR - آیت الله مجتهدی - مکر و حیله شیطان.mp3
2.81M
♨️مکر و حیله شیطان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#سیره_شهدا
💠 حالا شما امر کن
🌹 شهید ولی اله چراغچی
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد . همه ی کارها را خودش انجام می داد . اما نگاهش که می کردم ٬ می دیدم خسته است . می گفتم :« تازه آمدی . استراحت کن .» قبول نمی کرد . می خندید و می گفت :« وقتی من نیستم تو خیلی سختی می کشی ٬ اما حالا که آمدم دیگر سختی ها تموم شد .» ☺️
بعد بادی به غبغب می انداخت ٬ می گفت :« حالا شما امر کن ٬ ما انجام می دهیم .»
من خجالت می کشیدم . خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن ٬ پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند .
طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند :« آقا ولی اله کفش های این جوجه را برایش جفت می کنه .»
آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد . باورشان نمی شد . باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند . خوب یادم هست ٬ آشپزخانه ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت . آن جا که می رفت سر به سرش می گذاشتم ٬ می گفتم :« هیکلت خیلی درشته ٬ توی آشپزخانه جا نمی شه .»😁
تقریبا هر بار که می رفت توی آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد .😊
📚 نیمه پنهان ماه ٬ شماره ۹ ٬ ص ۲۲
🌷 یادش با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
هوای یکدیگر را داشته باشید😉
دل نشکنید
قضاوت نکنید
هنجارهای زندگی کسی را
مسخره نکنید
به غم کسی نخندید
به راحتی ازیکدیگر گذر نکنید
آدم ها دنیا دو روز است
هوای دلتان راداشته باشید❤️
15547391691004mp3_89(1).mp3
1.81M
#صابر_خراسانی 🎤
به تو افتاده سر و کارم حسین...
تو بهم عاشقیو یادم دادی
خداییش خیلی دوست دارم حسین❤️
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
همسفرتاخدا
#صابر_خراسانی 🎤 به تو افتاده سر و کارم حسین... تو بهم عاشقیو یادم دادی خداییش خیلی دوست دارم حسین❤️
شب بود و هوای کربلا عالی بود❤️
در مصرع قبل جای ما خالی بود😭
4_5870599288605640293.mp3
4.11M
دوباره اشکیه چشام
دلیل گریه هام🎈🍃
من منتظر خودتم...
🎤جوادمقدم
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
برای شهید شدن
مثل شهدا زندگی کنید
اونا چیزی بودن ک خدامیخواست...
آدمی بشین ک خدا بخوادتون
نه آدمای رو زمین...
#مخلص باشید و جز برای رضای خدا کاری نکنید..
#سیره_شهدا
🌸هدیه سالگرد ازدواج
🕊شهید محمد اصغری خواه
🍃بهترین روزهایم سالگرد ازدواجمان بود. هرجا بود خودش را می رساند❤️
حتما هدیه می خرید 🌹 اگر پولی هم نداشت ، یک جعبه کوچک شیرینی می خرید.
🍃وقتی محمد از جبهه برمی گشت ، همه چیز تعطیل می شد. وقتی حکم مدیریتم را می دادند ، محمد به معاون اداره که باهم دوست بودند ، گفت : به یک شرط می گذارم خانمم قبول کنه که هرموقع من از جبهه آمدم به اوهم مرخصی بدهید.
🍃توی مدرسه یک دفعه می دیدم محمد از مدرسه آمدتو☺️
می خواست غافلگیرم کند که موفق هم می شد. چنان حواسم پرت می شد که همکارهایم می فهمیدند😶وقتی که محمد می آمد، می گفتند : بیا ، بیابرو .
تو دیگه حواست اینجا نیست😒
و اگر کلاس داشتم ، به جای من می رفتند سرکلاس😊
می گفتند :شما دوتا دیر به دیر هم دیگر را می بینید و دلتان برای هم تنگ می شود.❤️
📚نیمه پنهان ماه14 ، ص51
🌷یادشهید با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#سیره_شهدا
💠 از کارهایش لذت می بردم
🌹 شهید علیرضا یاسینی
🌸 بچه ها همه می دانستند که وقتی بابا می آید ٬ زنگ می زند .
عصر که می شد همه منتظر بودیم ٬ تا زنگ می زد ٬ می دویدیم جلوی در ٬ می پریدیم روی سر و کولش . همه را می بوسید و بغل می کرد . شام که می خوردیم ٬ خودش ظرف ها را می شست ٬ بعد می نشست روی کاناپه لیوانش را می آورد جلو ٬ می گفت :« دلم می خواهد لیوان را بدهم دستت و تو برایم چای بریزی .»😍
هیچ وقت توی خانه با پیژامه راه نمی رفت ٬ برای خودش و پسرها گرم کن و لباس راحتی خریده بود ٬ با سه تا دمپایی رو فرشی یک شکل . می گفت :« دیگر خواهرتون داره بزرگ می شه . باید توی خانه مرتب بگردین .»
☘ جمعه ها صبح زود بلند می شد ؛ ساعت شش . می گفت :« خانم ٬ جمعه ها را تو یک کم استراحت کن .» بلند می شد برای بچه ها تخم مرغ نیمرو می کرد .صبحانه اشان را می داد ٬ به کارهایشان می رسید . اگر هم من حوصله ی آشپزی کردن نداشتم ٬ خودش می پخت .❤️
از همه کارهایش لذت می بردم . دوست داشتم توی ماشین بغل دستش بنشینم به رانندگیش نگاه کنم . پیاده می شد که چیزی بخرد دست می برد توی جیبش که حساب کند ٬ من لذت می بردم .💞
هر وقت اصلاح می کرد ٬ زیر لب شعر می خواند ٬ صدایش که می پیچید توی خانه لذت می بردم .❣
📚 آسمان ٬ به روایت همسر شهید یاسینی ٬ ص ۶۷
🌷 یاد شهید با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕