۱۰ اسفند، سالگرد شهادت شهیدی که عکسش بسیار معروف است، امیر حاج امینی از جمله دلاورمردان عرصه دفاع مقدس است. وی در عملیات تکمیلی کربلای ۵ و در شلمچه، جنوب کانال پرورش ماهی در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید. شهید امیر حاج امینی بی سیمچی گردان انصار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)است، که توسط آقای احسان رجبی به ثبت رسیده است. این عکس که در تاریخ ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و در کربلای شلمچه در جنوب کانال پرورش ماهی گرفته شده است. این عکس ازجمله تاثیرگذارترین عکسهای گرفته شده از شهدای دفاع مقدس است
🌷روزی سر مزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزباللهی مانند کنار من آمد و گفت: «شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»، او گفت: «حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما را دیدم، وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد. انگار این عکس با من حرف میزد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنجشنبه به اینجا می آیم.»
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه 👈 راوی:برادر شهید
- بهشت زهرا/ قطعه۲۹٫
🌹 قسمتی از وصیت نامه شهید ا: سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او. بعد از مدتها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم میدهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیدهام و آن در این جمله خلاصه میشود:👈 ” خدایا! عاشقم کن”
📣از این که بنده بد و گنه کار خدایم، سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم، آرزوی مرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود
@hamsafaranmohbanalreza
#شهیدتهرانی_مقدم و #علی_پروین
🌹نصیحت شهید تهرانی مقدم به علی پروین
...با آدمهای بزرگ ورزشی جلسه گذاشتیم که یکی از آنها «علی پروین» بود. آن زمان علی پروین «پرسپولیس» را در اختیار نداشت و خانهنشین بود. از طریق یکی از دوستان به نام «مهدی گنجی» جلسهای با علی پروین هماهنگ کردیم و سه نفری به گفتوگو در این باره نشستیم... یادم هست وقتی علی پروین، حاج حسن را دید، انگار ۵۰ سال است او را میشناسد. خیلی خوش برخورد، با ادب و با کمالات کنار حاج حسن آقا نشسته بود و با هم شوخی میکردند. بحث ورزشی که شد، علی پروین به کاپهای ویترینش اشاره کرد و گفت: «حاج حسنآقا! میبینی. این کاپها را زمانی که من در پرسپولیس بودم به دست آوردم»...
🌹حاج حسن گفت: «حاج علیآقا! برای آخرتتان چه جمع کردید؟ میخواهید این کاپها و این مقامها را در آن دنیا جمع کنید و بگویید خدایا، من کاپ دارم؟ خب، همه کاپ دارند، آیا وزن کارهای فرهنگی و معنوی شما هم اندازه وزن این کاپهایتان هست؟ از این بابت هم خودتان را بالا کشیدهاید؟»
بعد با تواضع خودش را مثال زد و ادامه داد: «من هم کاری نکردم ولی شما الگوی مردم و جوانها هستید. بیایید در بخش فرهنگی کار دیگری انجام بدهید» مثالی هم آورد و گفت: «وقتی شما بروید در نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید، میبینید که مردم چقدر از شما الگو میگیرند و چون علی پروین در نماز جمعه، راهپیمایی، کار خیر، شرکت کرده، آنها هم میکنند. آن وقت شما توانستهاید جوانها را به نماز جمعه بکشانید. لذا بیایید در بحث فرهنگی کار کنید. همین مقدار که مدال دارید، به همین اندازه هم بیایید، در بحث معنوی و فرهنگ کار کنید، اینها دست شما را در آخرت میگیرد و انسان را نجات میدهد، گرهگشای انسان است و انسان را جاودانه نگه میدارد، والا کاپ را خیلیها بردهاند و تمام شده است.»
🌹علی پروین که چشمانش قرمز شده بود، گفت: «حاج حسنآقا! من رفیقی مثل شما نداشتیم که چنین حرفهایی را به من بزند. همه آمدند و بهبه و چهچه کردند و رفتند. شما آمدید و دلم را روشن و چشمم را باز کردید. بنده در خدمت شما هستم. باعث افتخار من است که در کنار شما و در خدمت شما باشم که هم دنیا را دارم و هم آخرت را...
🌹 يك روز با حسن مقدم رفتيم استاديوم آزادي بازي استقلال و پرسپوليس بود. زماني كه اذان مغرب و عشاء را گفتند در استاديوم، داشتيم بازي را می ديديم همان جا ما، با پيش نمازي حسن آقا نماز جماعت خوانديم، هيچ عذر و بهانه ای براي ايشان نمی توانستي عنوان كني كه نماز اول وقت ايشان به تاخير بيفتد. نماز كه می خواند چند آيه قرآن می خواند و اگر فرصت بود زيارت عاشورا هم می خواند، و از اين اعمال ايشان نيرو می گرفتند. اينها دليلي شد كه ايشان به نقطه ای اوجي كه بايد می رسیدند،رسیدند و درآنجا قرار گرفتند.
#کتاب_ذوالفقارولایت #ناصرکاوه
@hamsafaranmohbanalreza
ن زمان یک پسر ۴ ساله به نام «محمد مهدی» داشت. تروریستهای تکفیری با گلولههای قناسه شهید شیروانیان را به شهادت رساندند.
☀️همچنین ابوالفضل شیروانیان فرزند نخست سردار مجتبی شیروانیان بود. سرداری که از یادگاران دوران دفاع مقدس و از رزمندگان شاخص آن زمان محسوب میشود...
✍به وقت شهادت
❣✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشینها.
❣✨همانطور که پیاده میآمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.»
❣✨حاج آقا گفت: «خانم چه میگویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.»
❣✨همانطور که سه تایی میخندیدیم، یک ماشین که داشت میرفت برای تعویض خادمها نگه داشت جلوی پایمان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه میکردیم.
❣✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ماها دقت نمیکنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.»
راوی: پدر شهید
#کتاب_مدافعان_حرم #ناصرکاوه
راوی:«زهرا رشادی» همسر #شهیدابوالفضل_شیروانیان
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
🚩انتشار رایگان pdf کتاب "مرواریدهای بی نشان" نوشته ی حقیر(ناصر کاوه) که مجموعه خاطرات بانوان شهید و ایثارگر انقلاب اسلامی در طول دفاع مقدس و دفاع از حرم می باشد به مناسبت رحلت جانگداز حضرت ام البنین (س) 👈که مصادف است با "روز تكريم و گرامیداشت, ایثار و از خود گذشتگی🌷 مادران, همسران, دختران و خواهران شهدای سرزمینم, جمهوری اسلامی ایران میباشد...
هزینه نشر رایگان👈 با ذکر یک صلوات
ما در نشر این کتاب, یاری کنید...
ارادتمند: #ناصرکاوه 👈 روی آدرس زیر کلیک کنید و کتاب را دانلود کنید👇
http://naserkaveh.com/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%b4%d9%87%d8%af%d8%a7/
@hamsafaranmohbanalreza
بیحد حسین در بازار نجف بعد از شنیدن خبر ورود امام خمینی(ره) به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی میگویند. حسین توسط رژیم بعث عراق به بهانه آنکه در اربعین امام حسین(ع) به زائران پنهانی حرم سیدالشهدا(ع) آب میرساند، دستگیر و بعد هم به شهادت میرسد...
🌺 شما بر گردن ما حق دارید: سکوت در فضای دلنشین اتاق امام خمینی(ره) در جماران برقرار شده است و این صدای زمزمه آقاست که مدام زیر لب میگوید: "انالله و اناالیه راجعون.... انالله و انا..." بغض عصمت خانم دوباره میترکد و در محضر امام خمینی(ره) بیآنکه چیزی بگوید اشک، بیامان از چشمهایش جاری میشود. آقا از شنیدن خبر شهادت حاج عبد کاشی و 7 پسرش دلگیر و ناراحت است. جواد کاشی وقتی نامه دعوت از جماران برای دیدار با امام خمینی(ره) به دستش میرسد گمان میکند امام(ه) برای تسلای خاطر آنها رخصت دیدار دادهاند اما آن روز داستان طور دیگری رقم میخورد. جواد کاشی میگوید: "من و برادرم، حیدر و مادرم برای دیدار با امام خمینی (ره) به جماران رفتیم. نمیدانیم بیت امام (ره) نشانی ما در تهران و محله دولتآباد را چطور پیدا کرده بودند. آن روز انگار همه دنیا به کام من شده بود. آنقدر از دیدن دوباره امام(ره) به وجد آمده بودم که غم از دست دادن پدر و 7 برادرم را از یاد بردم. آقا از ما سراغ حاج عبد، پدرمان را گرفتند و گفتند: من 200 هزار تومان باید به او بدهم و همان وقت بود که خبر شهادت پدر و برادرهایم را شنیدند. شاید آن روز همه غمهای مادرم با آن دیدار و دلجویی امام (ره) کمرنگ شد. امام (ره) گفتند: 👈 شما بر گردن ما حق دارید😰
🌸 در همه این سالها مادرم تنها بود: در همه این سالها هیچکس برای دلجویی از عصمت خانم در خانهشان را نزد و مادر شهیدان کاشی بعد از سالها رنج و غصه چند سال قبل از دنیا رفت. صادق کاشی میگوید: "مادرم، همسر و 7 پسرش را در راه اسلام از دست داد اما هیچ یک از مسئولان از او دلجویی نکردند. مسئولان بنیاد شهید یکبار هم به دیدنش نیامدند. این در حالی است که ما ایرانی هستیم و رژیم بعث صدام، پدر و برادرهایم را به دلیل مبارزات شان علیه حزب بعث و فعالیتهای انقلابیشان در نجف به شهادت رساندند. مادرم دلگیر از دنیا رفت. هر چند که حالا روحش در کنار پدر و برادرهایم آرام گرفته اما ای کاش زودتر سراغش آمده بودید تا تسلای خاطرش میشدید...
#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
#ناصرکاوه 👈روایتی از مرحومه مغفوره, خانم
#عصمت_خامه_چین_خیابانی
باتشکر از زحمات روزنامه همشهری محله
🌷#یک_گردان_گمشده....
🌷سـال ۷۱ اولین جایی که رفتیم و مشـغول تفحص شدیم، همان محور والفجر مقدماتی بود ـ قتلگاه فکه ـ من خیلی اصرار داشتم کـه کانـال گردان کمیل و حنظلـه را پیدا کنم. بـا بچهها چند روز توی بیابانهای فکه گشـتیم و بالاخـره، اول گردان کمیل را یافتیم و همـان شـهدایی کـه مـن شـبهای عملیـات داخل کانـال دیده بودم، همگیشـان را که حدود ۸۵ الی ۹۰ شـهید میشدند، از زیر خروارهـا خـاک بیرون کشـیدیم. بعد از پیدا شـدن کانـال کمیل، مـن ۱۰ روز آزگار بـرای پیدا کردن کانال گردان حنظله دوباره توی منطقـه گشـتم، اما نیافتم که نیافتم.
🌷....علت هـم این بود که عراقیها کانالهـا را پـُر و روی آنها را مینگـذاری کرده بودند. طوری که نشـان نمـیداد کانال دیگری توی این منطقـه وجود دارد. به همیـن خاطـر، هر چهقدر به مسئوولین میگفتم کانـال دیگری هم وجود دارد که بچههای گردان حنظله درونش هستند، کسی جدی نمیگرفت. تا یک روز حاج محمد کوثری، فرمانده لشـکر ۲۷ به منطقـه آمـد. به ایشـان گفتم: من چون شـب عملیـات در گردان حنظله بودم و آن شـب را هم کاملاً به یاد دارم، تأکید میکنم که اینجا کانال حنظله اسـت. اصـرار مـن باعث شـد تا به دسـتور حاج محمد، دوبـاره تفحص در همان حول و حوش فعال شـود.
🌷حال چطوری بچههای گردان حنظلـه را پیدا کردیم؟ این خودش حکایتی اسـت! شب عملیات که ما در حین عقبنشینی میخواستیم وارد میدان میـن بشـویم، در آنجا من موشـک مالیوتکایـی را که عمل نکرده بود، دیدم و حالا بعد از ۱۰ سـال، آن موشـک به همان صورت بر روی سیمخاردارها افتاده بود و این جرقهای بود در ذهن من برای به یاد آوردن آن شب. وارد میدان مین شدیم و همان تپەی خاکی را که در شـب عملیـات به آن پناه برده بودیـم، یافتیم. همانجا پیکرهای مطهـر دو شـهیدی که چهار لول عراقیها، آنهـا را تکه پاره کرده بود، کشف کردیم.
🌷در همین حین، یک تکه استخوان بدن انسان، نظـر حاج محمد را جلب کرد. او گفت: این چیه؟ من گفتم: این یک بند انگشـت انسـان اسـت. خـود حاج محمد زمیـن را وارسـی کـرد تـا بـه یـک شـهید برخـورد کردیـم کـه بـر پشـت پیراهن شـهید، با حروف درشـت نوشـته شـده بود: حنظله. بـا خوشـحالی فـراوان توأم بـا آه و درد که در سـینهام شـعلهور بود، همـان منطقـه را زیر و رو کردیم. ولی متأسـفانه بعـد از ۱۰ روز کار مداوم، هیچ شـهید دیگری پیدا نکردیم. دیگر از غصه دلم داشـت میترکید، مطمئن بودم که تمام شـهدای گردان، در همین اطراف هسـتند و احسـاس میکردم که خیلـی به آنها نزدیک هسـتم، اما آنها را نمیبینم.
🌷به خدا و شـهدا توسـل جسـتم. بعد از ۱۲ روز، به تنهایی در همان اطراف به دنبال نشـانهای از کانال بودم، بینهایت فکـرم متوجـه این موضـوع بود. منطقه را که نـگاه میکردم، به یاد شب عملیات میافتادم که چطور بچهها در قتلگاه توسط مزدوران عراقـی قتلعـام میشـدند. در همیـن افکار غوطهور بـودم که آرام آرام از روی سـیمخاردارها عبـور کـردم و وارد میـدان میـن شـدم، ناگهان چشـمم به یک تکه از لباس سـبز سـپاه افتاد که قسـمتی از آن از دل خاک بیرون زده بود. با دستهایم خاکها را کنار زدم. دیدم پیکر شـهیدی اسـت که لباس سبز سپاه بر تن دارد.
🌷فریادزنان بـه طـرف بچههـا دویـدم. درحالیکه با چشـمان اشـکبار فریاد مـیزدم: پیدا کـردم، پیدا کردم. به سـید میرطاهری، مسـئول گروه تفحص لشـکر گفتم: سید! کانـال گردان حنظلـه را پیدا کردم. بچه هـا همگـی به آن منطقـه حرکت کردند. شـهیدی را که زیر خـاک بیـرون آورده بـودم، نشـان دادم و گفتـم این پیکـر متعلق به حسین یارینسب، فرمانده گردان حنظله است. سید گفت: شما از کجا مطمئن هسـتید؟ گفتـم: چـون تنها کسـی که در شـب عملیـات لباس سـپاه بر تن داشـت و قدش هم بلند بود، یارینسـب بود. آن روز تا شـب، ۱۵ شـهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و با احترام در معراج شـهدا جا دادیم.
#کتاب_خاطرات_ دردناک
#ناصرکاوه
راوی: رزمنده دلاور، شهید معزز علی محمودوند؛ فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمدرسولالله که در روز ۲۲ بهمنماه ۱۳۷۹ در فکه به یاران شهیدش ملحق شد.
@hamsafaranmohbanalreza
کتاب_نهای_شهید_نصرالله_ناصرکاوه_مهرماه_1403.pdf
حجم:
32.52M
📖📖📖📖📖📖📖📖
کتاب #آغازنصرالله
تألیف #ناصرکاوه
شرحی بر زندگینامه شهید سیدحسن نصرالله
لطفا ضمن مطالعه در نشر مجدد آن مشارکت کنید.
لینک سوالات مسابقه ساعت ۱۱ تا ۲۲ روز جمعه ۱۴۰۳/۷/۱۳ در کانال هیأت قرار داده میشود.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
📣بمناسبت فرا رسیدن دوم اردیبهشت، روز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران، با بخش هایی از کتاب #شهدای_سپاهی تألیف #ناصرکاوه که مشتمل برخاطراتی از شهدای سپاهی می باشد، در خدمتتان هستیم 👇امید آن است که ضمن مطالعه، با باز نشر آن در فضای مجازی، ما را در راه بازسازی معنوی و ادامه دادن راه امام، رهبری و شهدا یاری فرمائید👌
#امام_خمینی(ره)
اگر سپاه نیود، کشور هم نبود
التماس دعا، ناصرکاوه