فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
💞صبح ست و☄💕
💞سلامِ تازه تر میچسبد☄💕
💞یک صبح بخیرِ☄💕
💞مختصر میچسبد☄💕
💞صبحتون سرشار☄💕
💞ازعشــــــق☄💕
⛱⛱⛱⛱⛱⛱⛱⛱
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#هوش_عاطفی
🤷♀ #هوش_عاطفی در #تداوم_زندگی_زناشــــویی ؛
❤️ هرچه یک زوج از لحاظ #عاطفی هوشمندتر باشند
بیشتر قادرند به هم #احترام بگذارند
و یکدیگر را #درک کنند
و از یکدیگر #تقدیر به عمل اورند
و در نتیجه احتمال این که تا اخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کنند
بیشتر خواهد بود .
☑️ همانطور که میتوان #هوش_عاطفی را به #کودکان اموخت
به #زوجین هم میتوان اموخت .
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
شما باید یک چیز از #مرد زندگی خود انتظار داشته باشید؛
اما این یک چیز👇👇
زیبایی
پول
شهرت
قدرت
و مانند آن نیست؛ بلکه عشق و تواضع است.
💟 بنابراین دنبال مردی باشید که دریادل باشد و شما را دوست بدارد.
💟 میزان علاقه او را نسبت به خود و زندگی بسنجید؛ نه مقدار پولش را.
💟 تا زمانی که عشق و علاقه میان دو نفر شکل نگیرد، اسناد ازدواج بیارزش است.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#دلایل_رفیق_بازی_همسران
1⃣ناپختگی زن و شوهر دلیل اصلی رفیق بازی همسران
❗️فردی که در همسرداری و انجام #وظایف_زناشویی در زندگی مشترک کوتاهی می کند
باعث می گردد که همسرش به دوستان خود پناه ببرد و اوقات فراغت خود را با دوستانش سپری کند
💯 و به علت ضعف همسرش در ایفای نقش همسری فرد با بودن کنار دوستانش احساس آرامش بیشتری کند.
👈هنگامی که زن یا مردی نتواند در خانه نقش آفرینی درستی کند
👈 همسر او ترجیح می دهد با دوستانش وقت بگذراند
‼️و نیاز عاطفی اش را در جمع دوستانش و یا با #نشاط_های_کاذب تامین کند.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
1400-03-05(tarashion).mp3
13.27M
❤️🍃❤️
📽کلیپ
#هنر_بهتر_زیستن
( تلاش در جهت بهبود روابط خانواده )
جلسه 18
#استاد_تراشیون
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
زن ها اگــــــر نخندند...
هیچ درختی شکوفه نمی دهد ..!
#بهنام_محبی_فر
#اوبایدبخندد🦋👋
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_55
دو روز بعد، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند..
ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم..
پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا..
با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه..
بو کشیدم..
عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم.
با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم.
آبرویی بالا انداخت ( نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..)
نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی..
بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم..
دانیال زنده شد..
خاطراتش..
خنده هایش..
مهربانی هایش..
اخمهایش..
صوفی اش..
خودخواهی اش..
و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت..
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد.
دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت.. خودش بود.. شک نداشتم..
اما اینجا.. در ایران چه میکرد.
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت.نمیدانستم باید چیکار کنم
آن هم در کشوری ترسناک و غریب..
هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم.
همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم.
(اون آقایی که الان اینجا بود.. اسمش چیه؟ کجا رفت؟)
تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد.
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
ســلام
طلوع صبحگاهتون
به شادابی گلهای زیبا
روزتون به زیبایی شکوفهها
بارش بوسه های خداوند پای
تمام آرزوهای قشنگتون
#سلام_صبحتون_شاداب❤️
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@hamsardarry 💕💕💕
2.19M
🔴 #مهم_فوری
رییسی یا جلیلی؟؟
پیروزی همتی👇
#دولت_سوم_روحانی
💠حاج اقاسیداحمدرضوی
🔷️ پژوهشگر در حوزه های : علوم سیاسی، علوم اجتماعی، رسانه، بازاریابی و تبلیغات، روانشناسی، دین شناسی، ظهور و شیطان شناسی
🔸️ دبیر تشکل نخبگان مردم در استان خراسان بزرگ
🔸️مدیر روابط عمومی گروه بین المللی تک
🔸️ معاونت توسعه کسب و کار فضای مجازی پارک توسعه کارآفرینی
🔸️ مدیر رسانه های مجازی پارک فن آوری تک
🔸️ مدرس سواد رسانه
🔸 مدیر اتاق فکر ستاد مرکزی احمدی نژاد در انتخابات ۸۸
🔸 مسئول فضای مجازی آیت الله قمی در انتخابات خبرگان رهبری ۹۴
🔸️ مدیر عامل کانون آگهی و تبلیغات پروانه
🔸️ ۱۸ سال سابقه فعالیت در عرصه های مختلف گرافیک و تبلیغات
🔸 مدیر اجرایی مجموعه رسانه ای ساج
🔸 عضو هیئت مدیره مجموعه فرهنگی بروج
🔸 دبیر قرارگاه خانه جهادگران
🔸️کارآفرین، محقق، نویسنده و شاعر
👌 #حتماگوش_کنید
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
اگه جمله ی دوستـــــ❤️ـــــت دارم تو زندگی خانوادگی زیاد میشد
خیلی اختلافها پیش نمیومد‼️
👈 چون محبت کینه هارو ذوب میکنه....❣
👌محبت رو تو دلمون نگه نداریم
#خرجش_کنیم....😘
⛔️ #کپی_جایزنیست
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
👌مراقب کسی باش
که دوستش داری❤️
چرا که درهای قلب❤️
همیشه باز نیست‼️
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
👈زن و شوهر هاي👇
☑️آزاده
⚪️و بصير
🔵 و فهيم
🔴و موفق
آناني هستند كه
در #پيوندها
و #ارتباطات_خانوادگي
بيش از هر چيز👇
🌹 به آرامش رواني
🌹 آسودگي خاطر
🌹 و احساس امنيت همديگر
مي انديشند.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#دلایل_رفیق_بازی_همسران
👈در واقع وقتی یک مرد یا زن
نتواند نقش آفرینی صحیحی در خانه داشته باشد
‼️کانون خانواده سرد می شود
👈و یکی از زوجین ترجیح می دهد نیاز عاطفی اش را در جمع دوستانش
‼️ و گاه با نشاط های کاذب تامین کند.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_56
دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت
(دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.
گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید..
تماس گرفت..
چندین بار..
اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد.
بدون آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر..
باز هم صدای اذان مسلمان روی جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روح ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگران پروین به اتاقم پناه بردم.
مغزم فریاد میزد که خودش بود..
خوده خودش..
اما چرا اینجا..؟
چرا زندگیم را به بازی گرفت؟
تمام شب،رختخواب عرصه ای شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار..
و باز صدای اذان بلند شد..
برای بستن پنجره به روی الله اکبر مسلمانان از جایم برخاستم.
چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..
چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را می شنیدم..
تکانم داد..
صدایم زد..
توانی برای چرخاندن زبان نبود..
گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان (الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده)
حسام؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟
حسامی که من امروز دیدمش؟
تهوع به وجودم هجوم آورد..
و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را..
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد ( آقا حسام..تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..)
خون؟کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم..
به فاصله ای کوتاه زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید..
خوب شد قرصهای تجویزی یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
🍃چہ دعایےکنمت اول صبح...
🌼خنده ات ازتہ دل
🍃گریہ ات ازسر شوق
🌸روزگارت همہ شاد
🍃سفره ات رنگارنگ
🌼وتنےسالم و شاد
🌸کہ بخندے همہ عمر
#سلام_روزتون_بخیر
🌼روزوروزگارتون بروفق مراد
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
‼️وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید
👈 روز به روز بیشتر از او دور میشوید.
✅اما اگر همیشه به نقاط مثبت اوبیندیشید
❤️آنوقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیزمیشود!
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#زوجهای_موفق
⏪ زوجهای موفق همدیگر را مرکز توجه قرار میدهند.
‼️ آنان همدیگر را دست کم نمیگیرند
✅و همیشه به فکر #خوشبختی همسر خود و خانواده هستند.
👈معمولاً افراد چند سال پس از ازدواج
مانند سالهای اول به هم توجه نمیکنند.‼️
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#دلایل_رفیق_بازی_همسران
💔رفیق بازی همسر مساوی با #طلاق_عاطفی
‼️از بدترین پیامدهای رفیق بازی این است که
🔻روابط بین زوجین سرد می شود
👈 تا جایی که آنها ترجیح می دهند کمترین ارتباط را با هم داشته باشند .
👈 این رفتارها سبب می شود به تدریج از #علاقه_زوجین به هم کم شود
💔و در نهایت این امرمنجر به #طلاق_عاطفی گردد.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#زوجهای_موفق
❤️ ازدواج دریای تغییرات است.
👌 شما اغلب فراموش میکنید همسرتان مهم است
‼️و به او #توجه نمیکنید.
‼️در عوض به کار، سرگرمی و دوستان اهمیت میدهید
ولی #زوجهای_موفق
⏪همدیگر را مرکز توجه قرار میدهند.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_57
چشمانم تار بود..
آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم.
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد
(خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم..)
پیرزن به سمت لباسهایم رفت (نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت..
بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم..خودت ببرش..)
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست..
انگار از وجودم میترسید..
مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود.
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد..
همان عطر بود..
عطر دانیال..
عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد..
حالا دیگر مطمئن بودم خودش است..
همان حسام امروزی..
همان قاتل خوشبختی..
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم..
تمام اتاق را از نظر گذراندم..حسام نبود..
آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود.
.لابد در پی طعمه ای جدید، برادر معامله میکرد با خدایش..
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد..
بیقرار چشم به در دوختم..چند ساعتی گذشت نیامد..
اما باید میآمد..من کارها داشتم با او..
خسته بودم..بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..
حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم..
حسام همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد..
اما حالا در ایران..در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد..در خانه ما چه میکرد؟
پروین از کجا او را میشناخت؟ دوستِایرانی یان چه کسی بود ؟
ترسیدم.. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم..
اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید..
باز هم درد صدایم زد
و تهوع آشوبم کرد.بالا آوردم.باز هم خون..و حالی که بی حال شد
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕