🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :9⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
زمانی که ایشان با این وضعیت روحی من روبه رو شد, تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد. وقتی این خبر را شنیدم واقعا می خواستم بال در بیاورم, اینقدر خوشحال شدم که بدون مقدمه و مشورت با خانواده با این پیشنهاد گردن نهادم.
البته ناگفته نماند که می توانستم حدسی بزنم که تمام اطرافیانم, از این تصمیم راضی بودند.
به هر صورت که بود پس از شنیدن این خبر اقدام به جمع آوری وسائل مورد نیاز نمودم.
راستش را بخواهید نمی دانستم که چه وسائلی مورد نیازمان است. آقا مرتضی که متوجه شده بود چقدر من از این قضیه خوشحال هستم, رو به من کرد و گفت: دقیقا نمی دانم, ولی این را به شما می گویم که هر چه می خواهید بیاورید فقط سعی کنید که در یک کوله پشتی و یک ساک جا بدهید.
من تعجب کرده بودم و پیش خودم فکر می کردم که مگر می شود که انسان تمام زندگیش را در یک ساک و یک کوله پشتی جا بدهد. ولی بعدا فهمیدم که منظور آقا مرتضی این بود که ما نباید غیر از لباس چیز دیگری به آنجا ببریم.
من هم اوامر ایشان را اطاعت کردم و کاری کردم که خود ایشان مد نظرش بود.
پس از گذشت چند روز, اقدام به خداحافظی با اقوام و خویشان نمودیم.
وسایلمان را برداشتیم و به سمت فسا حرکت کردیم. در طول مسیر در اندیشه خودم فرو رفته بودم و فکرهای عجیب و غریب می کردم. در نهایت با گوشه چشمانم رو به آسمان می کردم و از خداوند می خواستم که هر چه مصلحت اوست برای ما فراهم سازد.
آنقدر در این تفکرات غرق بودم که متوجه نشدم که این مسیر حدودا نیم ساعته را چگونه طی کردیم. وقتی وارد شهر شدیم رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: خودمان تنها باید به اهواز برویم؟
گفت:نه, با تعدادی از بچه های سپاه و بوسیله اتوبوس به آنجا می رویم.
پس از مدتی به درب خانه ای رسیدیم که آقا مرتضی عنوان کرد این خانه رفیعی[شهید کرامت الله رفیع] است و ایشان هم با خانواده همراه ما خواهد آمد.
درب خانه که باز شد خانم محجبی را دیدم که با گرمی از ما استقبال کرد و ما را به داخل منزل دعوت کرد.
از این زمان بودکه من پا به دنیای جدید گذاشتم. تا آن زمان هیچ یک از همسران بچه های سپاه را نمی شناختم. و این حرکت نقطه شروع شد تا من با تعدادی از آنها آشنا شوم. مدتی که در منزل نشستیم متوجه شدیم که آنها هم تمام زندگیشان در یک ساک پیچیده اند. به هر صورت که بود پس از کمی استراحت به اتفاق خانواده آقای رفیعی به محلی که اتوبوس ایستاده بود رفتیم. من در آنجا با خانم آقای نور افشان[سردار شهید علی اکبر نورافشان] آشنا شدم.
پس از سوار شدن با یک صلوات دست جمعی حرکت خود را آغاز کردیم. فقط در آن اتوبوس ما سه نفر زن بودیم و ما بقی آنها رزمندگانی بودند که می خواستند به اهواز بروند. معمولا جلو هر پلیس راهی که توقف می کردیم تعجب آنها از وجود ما سه نفر زن در میان این همه رزمنده برانگیخته می شد و فکر می کردند که ما هم می خواهیم به آنجا برویم و دوش به دوش آنها بجنگیم.
البته خیال باطل نبود, حرکت ما هم خودش یک نوع جنگ بود.
حدود نیمه های شب بود که از احساس گرما بر روی بدن خودمان متوجه شدیم که وارد منطقه خوزستان شده ایم.
نزدیکی های بهبهان که شعله های آتش را دیدیم برای یک لحظه احساس کردیم که عراقی ها این منطقه را بمباران کرده اند. رو به آقا مرتضی کردم و از ایشان پرسیدم این شعله های آتش مربوط به چه چیزی است؟
ایشان دستش را به طرف تپه های که از پشت آن نوری متساعد می شد دراز کرد و به من گفت آن نور را می بینی؟
گفتم:بله چطور مگه؟
گفت:آن نور خورشید است که دارد از پشت کوه بیرون می آید!
ما که خیلی خوشحال شدیم. از جمله خانم نور افشان چون ایشان خیلی خسته بود و دلش می خواست هر چه زودتر به اهواز برسد. پس از مدتی که شعله های آتش از نزدیک نمایان شد متوجه شدیم که آقا مرتضی باز هم شوخی بازی هایش گل کرده و سرکارمان گذاشته, همگی زیر خنده زدیم.
گاهی وقت ها هم رو به ما می کرد و جدی می گفت: این شعله های کوچک که می بینید، نانوایی های اهواز هستند که دارند نان می پزند.
به هر صورت که بود آقا مرتضی نگذاشت تا صبح بخوابیم و مرتب سر به سرمان می گذاشت. ما هم که تا آن روز این چیزها را ندیده بودیم هر چه که می گفت مجبور بودیم قبول کنیم...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌷سلام صبحتون به طراوت
❤️گلهای نیلوفر و اقاقیا
🌷به شادمانی پرواز
❤️پرستوهای مهاجر
🌷وجودتان مالامال از
❤️شادی و نشاط
🌷سلام صبح زیباتون بخیر
📸 این عکس باید «عکس یک» شود
🔻این عکس باید عکس یک شود. عکس یک روزنامه را انتخاب میکنم و به سردبیر اصرار میکنم که الا و بلا این عکس باید عکس یک شود... چند دقیقه بعد مدیر هنری روزنامه صدایم میکند. میروم بالای صفحه
🔻عکس یک را روی مانیتورش انداخته اما نگاهش را میدزدد. میگوید:«نمیتوانم صفحه را ببندم. میگوید:«نمیتوانم صفحه را ببندم.
این بچه شبیه دختر من است.»👧
بغض بیخ گلویش راگرفته. 😓
یک نفربا عصبانیت میگوید توبچه نداری نمیفهمی؟
🔻نمیفهمی که با دیدن چنین عکسی،جگر آدم آتش میگیرد.میگویم متوجه حرف ونگاهتان میشوم ولی این عکس از آن عکسهایی است که کارصدمقاله وصد فیلم وهزار خبر و تحلیل رایکجا میکند.
🔻کافی است هزار سال دیگر این عکس رابه کسی نشان دهی.دیگر لازم نیست به ضمیمه عکس بگویی
👹نتانیاهو و گالانت و بنت و اعوان و انصارش چه موجودات پلیدی بودند.👹
این عکس مصداق دقیق فریاد است.😵😪
قصه پرغصه کودکی است که یک روز هم در زندگیاش طعم آزادی را نچشیده است.
🔻قصه مردمانی است که خانهشان آتش گرفته🔥
جان عزیزانشان رفته و دستشان هم به جایی نمیرسد.😓
📿 #استخارهبرایازدواج
📿برای استخاره با قرآن:
سه تا دیدگاه وجود دارد.
🟢سوم: دیدگاه معتدل:
ما هم برای عقل و هم برای مشورت احترام قائل هستیم
ولی وقتی همهی درها بسته بود
و با عقل و مشورت به نتیجه ای نرسیدیم
می رویم سراغ استخاره.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاستهای_رفتاری
وقتی به #عشق😍تان میگویید:
😍جانم
😍عزیزم
📌سعی کنید در مورد دیگران استفاده نکنید
😍گاهی لازمه بعضی واژه ها را #اختصاصی کنید
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸میتوان زیبا زیست
🌿نه چنان سخت
🌸که از عاطفه دلگیرشویم..
🌸نه چنان بی مفهوم
🌿که بمانیم میان بد و خوب
🌸لحظه ها می گذرند
🌿گرم باشیم پر ازفکر وامید
🌸عشق باشیم و
🌿سراسر خورشید
🌸 سلام صبحتون عالی
🌿دوشنبه تون پر از بهترینها
#حدیثروز
✨امام علی (علیه السلام) میفرمایند:
🔴هر کس به آنچه مهم نیست بپردازد
کار مهمتر را از دست بدهد.👌
📚میزان الحکمه،جلد۱۰،صفحه۲۸۴
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
📿 #استخارهبرایازدواج
❓سوال:من رفتم همه تحقیقاتمو کردم
همه صحبتهامو کردم
حالا میخوام یک استخاره ی هم بکنم💫
🌀جواب: الف
استخاره اول از همه:
❗️حق ندارید بعد از تحقیق و صحبت استخاره کنید و بعد بگویید استخاره بد آمد
چون شما با احساسات دختر بازی می کنید.
🔻 یا استخاره نکنید (میل خودتان است چون واجب نیست)
💢و یا اگر خواستید استخاره بکنید قبل از انجام هر کاری بکنید.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#جنسی
اگر می خواهید یک س. ک. س خوب رو تجربه کنید❤️
حتما قبل از برقراری رابطه معاشقه کنید👩❤️👨
جملات تحریک آمیز بگید
حرفهای عاشقانه بزنید😍
لمس کنید 😘
و حتما اندامهای زنانگی همسرتون رو ماساژ بدید😊
⚠️رابطه جنسی بدون پیشنوازی و پس نوازی
نمیتونه رابطه عاطفی قوی رو بین زوجین برقرار کنه
@hamsardarry 💕💕💕
🔮با کیفیت و ارزانتر از همه جا 🎉
🎗🏵برند سال
🪰 #زنبوردارنمونهاردبیل🪰
عسل ارگانیک و کاملا طبیعی🍯🍯
تهیه شده در #بکرترینمناطق دامنههای پرگل و زیبای سبلان⛰🌺
با کیفیت بالا و مطلوب😋
💯 #صدرصدطبیعی
✨✨(تعداد بسیار بسیار محدود)✨✨
🍯🍯🍯🍯
جهت ثبت سفارش به آی دی زیر پیام بدید👇
@yafater14
❤️🍃❤️
#همسرداری
🔵زن عامل مهمی برای شادکامی خانواده ها و نشاط اجتماعی است
زنان تضمین کننده سلامت خانواده هستند
و مدیریت و برنامه ریزی سلامت خانواده بر عهده زنان است.
همچنین آثار نامطلوب بیماری و مرگ و میر مادر بر سلامت اعضای خانواده غیر قابل چشم پوشی است.
@hamsardarry 💕💕💕
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
❓سوال جنسی
باسلام مشکل من اینه که همسرم گرم مزاجه و من سرد مزاج بعد هر نزدیکی خیلی سوزش میگیرم عفونت هم دارم و دارو هم اثر نکرده خیلی اذیت میشم اگه میشه راهنماییم کنید چیکار کنم؟
چی بخورم که سردیم از بین بره
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
@hamsardarry 💕💕💕
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
✍پاسخ مشاور
سلام
باید مزاجتون تعدیل بشه
بهتره مشاوره طب سنتی انجام بدین.
به هیچ وجه غذاهای سردوسودازا نخورین
روزی یک لیوان شربت عسل بنوشید
برای صبحانه ارده و شیره بخورید
ژل رویال روزانه به اندازه یک نخود بهمدت ۲۰روزبخورین
شربت گل سرخ هم مفیده
✍ #پرسش_و_پاسخ
🔮 #روزهای_زوج
◀️نوبتمشاوره ↙️
@Yafater14
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#ایدهمتن
از یه جایی به بعد
"دوست داشتن" به حرف نیست
توی نگاه آدما نقش میبنده
بهش نگاه میکنی توی دلت میگی " دوستت دارم ".
اونم "اونم صداتو" میشنوه ، و بهت "لبخند" میزنه ..♥️
@hamsardarry 💕💕💕
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
بازهم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند. فقط تا آنجا که حس کنجکاویم به دنبال این قضیه بود, فهمیدم که گردان ایشان در آن عملیات حماسه تاریخی آفریده اند که این همه مورد توجه مسئولین قرار گرفته است.
به هر شکل آن ایام هر روز در این مراسم و آن مراسم شرکت می کرد. یادم هست که در یکی از روزها کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه شدم آقا مرتضی از ماشین پیاده شد. چند دقیقه ای با یک نفر همان پایین مشغول صحبت کردن شد. کنجکاو شدم زمانی که به اتاق وارد شد, پس از احوال پرسی مختصری رو به ایشان کردم و گفتم :
آقا مرتضی سوالی بکنم جواب قانع کننده ای به من می دی؟
گفت:بفرمایید!
گفتم:برای چه شما را مرتب در این مراسم و آن مراسم دعوت می کنند و هدیه به شما می دهند و گل به گردنتان می اندازند؟
گفت:خودم هم گیج و مبهوت هستم، مگر ما چه کرده ایم جز اینکه به تکلیف خود عمل کرده ایم!
دیگر چیزی نگفت و شروع کرد به بیرون آوردن لباسهایش.
راستش را بخواهید ته دلم از این جواب او اصلا راضی نبودم و می دانستم که حتما یک مسئله ای پیش آمده که متقابلا این رفتارها با او می شود. ولی چون متوجه شدم که خودش خیلی راضی نیست که کار بزرگ او بیان شود, من خیلی اسرار نکردم.
فقط در ادامه سوالم به ایشان گفتم پس این آقا که پایین با شما صحبت می کرد چه کسی بود؟
خندید و گفت:بنده خدا اشتباه گرفته بود. او به من گفت که عکست را در روزنامه دیده ام من هم به ایشان گفتم آن عکس چهره من نیست!
یکی دو روز گذشت یک روز صبح, یکی از همسران ساکنین هتل که خرمشهری هم بودند به اتاق ما آمد و رو به من کرد و گفت:
خانم جاویدی من عکس شوهرتان را در روزنامه دیده ام!
خبر جدیدی نبود, ولی خیلی مایل بودم که آن روزنامه راببینم. از او خواهش کردم که آن روزنامه را برایم بیاورد. ایشان به من گفت:
شوهرم که آمد از او می گیرم و برایتان می آورم.
در همان روزها بود که من بواسطه کار واجبی که برایم پیش آمد به فسا رفتم.
علت این مسافرت هم ازدواج خواهرم بود. در همان فاصله مجددا ایشان به همراه یگان خدمتشان به کردستان عزیمت کرده بودند. در آن ماموریت شدیدا مجروح شد. یکی دو روز قبل از رفتن ایشان به آن ماموریت من هم به اهواز رفتم. یک روز از کردستان با من تماس گرفت و صادقانه خبر مجروح شدنش را داد...
من خیلی ناراحت شدم و از پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم. با همان حال گرفته به او گفتم :آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟
گفت:به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نیس...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌹🌺🌷
آن روز که سقف خانه ها چوبی بود
گفتار و عمل در همه جا خوبی بود
امروز بنای خانه ها سنگ شدند
#دلها همه با #بنا هماهنگ شدند
سلااااااام صبح عالیتان بخیر
شادی و عزت و سربلندی از آن شما
🌹🌺🌷
💠امام علی علیه السلام
🔹طلَبُ اَلْمَرَاتِبِ وَ اَلدَّرَجَاتِ بِغَيْرِ عَمَلٍ جَهْلٌ
✌️جايگاه بلند و درجات بالا خواستن
❗️ بدون كار و تلاش
نادانى است❗️
📗غرر الحكم، ح 5997
✨ذکر روز "سه شنبه"✨
" ۱۰۰ مرتبه "🍃🌸یا ارحم الراحمین🌸
🍃موجب روا شدن حاجت میشود🍃
🌸سهشنبه تون مبارک🌸
📿 #استخارهبرایازدواج
❓سوال:من رفتم همه تحقیقاتمو کردم
همه صحبتهامو کردم
حالا میخوام یک استخاره ی هم بکنم💫
🌀جواب: ب
استخاره اول از همه:
📌 مثلا زنگ می زنند که برای خاستگاری که می خواهیم بیاییم
بگویید خبرتان می کنیم، و استخاره کنید
و اگر خوب آمد اجازه بدهید بیایند برای خواستگاری
یا قبل از اینکه بروید خاستگاری استخاره کنید (برای خانواده پسر)
❗️ نه اینکه چند بار بروید و بیایید و بین دختر و پسر صمیمیت ایجاد بشود
و بعد بگویید استخاره بد آمده و به هر دو ضربه بزنید.
❌شما اینجوری آدمها را با خدا دشمن می کنید.
پس اگر تحقیق کرده اید و همه چیز خوب بوده
⛔️دیگر حق ندارید بعد از آن استخاره کنید.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
کسی باید استخاره کند که مفاهیم قرآن را کامل بشناسد
و بتواند موضوع شما را تشخیص بدهد
و قدرت انطباق قرآن با موضوع شما را داشته باشد.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
🔴بعداز دعواهای زن و شوهری
1. رفتار سرد
2. مرور جمله های همسر
3. کش دادن مسئله
4. تمرکز بر دلیل آغاز دعوا
5. از دعوا ناامید نباشید
⚠️ (همه زوجها با هم بحث و دعوا دارند)
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#زناشوییموفق
با رابطه زناشویی موفق زندگی زناشویی شما شارژ می شود!
رابطه زناشویی موفق
بین زوجین باعث افزایش انگیزه و تعهد نسبت به یکدیگر می شود.
اهمیت آن در خوشبختیتان را دست کم نگیرید.
@hamsardarry 💕💕💕
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :2⃣1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم با همان گرفته به او گفتم : آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟
- به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نداشته ام!
- الان کجا هستید ؟
- در بیمارستان تبریز.
- اگر زخم سطحی برداشته اید چرا در بیمارستان بستری هستید .
- جهت اطمینان بیشتر و برای اینکه زود بهبود پیدا نمایم به اینجا آمده ام .
جمله آخری آنطوری که باید و شاید به دلم نچسبید و قبول نکردم . فکر کردم که او می خواهد مرا دلداری بدهد. البته این کار همیشگی او بود که بار غمهایش را خودش به تنهایی می کشید و شادیهایش را بلافاصله بین همه تقسیم می کرد. در آن لحظه گفتم: تو را خدا آدرس بیمارستان رابده تامن بیاییم پهلوی شما!
گفت: نه مسیر خیلی طولانی است. من سعی خواهم کرد دکترم را راضی کنم که مرا به شیراز منتقل کنند. بعد شما می توانید به آنجا بیائید. ولی خواهشی از شما دارم آن هم این است که نگذارید کسی از این ماجرا با خبر شود، علی الخصوص پدر و مادرم.
من هم به ایشان قول دادم که این خبر جای بروز پیدا نکند.
خیلی دلم گرفته بود. حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. هر روز چهره ای از آقا مرتضی در ذهنم می کشید و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم می کردم. دیگر توان این را نداشتم که حتی به خانه دوستان بروم .
آنها این کار را می کردند به هر صورت آن چیزی که هر روزبه من امید می داد، تلفن های هر روز مرتضی بود . یک روز تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم متوجه شدم که خود آقا مرتضی است . به گفت: من حالم بهتر شده و از تبریز مرا به تهران انتقال داده اند و چند روز دیگر انشاالله خدمتتان می رسم!
من هم مداوم روز شماری می کردم و منتظر آمدنش بودم و شاید بیشتر روزهایم در جلوی پنجره ونگاهم به درب ورودی هتل می گذشت.
بعد از چند روز در بین بچه های هتل زمزمه شد که در حال تدارک سفر به خرمشهر جهت بازدید هستند. این کار هم از طرف خانم ستوده پیشنهاد شد. ولی من قبول نکردم و به ایشان گفتم :من بدون اجازه آقا مرتضی جایی نمی روم و باید ایشان تماس بگیرد.
مدتی نگذشت که خود آقا مرتضی به منزل زنگ زد و گفت :روز عاشورا بچه ها تصمیم دارند به جایی بروند یا نه؟
- بله آنها می خواهند به خرمشهر بروند
- شما چرا نمی روید؟
- من منتظر تلفن شما بودم.
- از نظر من شما آزاد هستید هر کاری که مصلحت می دانید انجام دهید. چرا اینجا دیگر اینقدر اذیت خودتان می کنید.
- آخر من جایی نمی خواهم بروم، من سلامتی شما را می خواهم همین برایم بس است و اینکه تلفن می زنید واحوالپرسی می کنید دلم آرام می گیرد.
بعد با یک حالت متین و آرامی از پشت تلفن خطاب به من گفت : به جان امام اگر در خانه بمانی تلفن نمی زنم .نمی خواهی تنها در خانه بمانی و خودت را ناراحت کنی. با بچه های هتل برو و روحیه ای تازه کن و جاهای مختلف را ببین.
بعد از آن قسم راضی شدم. چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را به یک اشاره ایشان در راه اسلام بدهد ، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و درعصر تاسوعا با بچه ها از اهواز بسمت خرمشهر حرکت کردیم خیلی طول نکشید که به آنجا رسیدیم....
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hamsardarry 💕💕💕
شعر میلاد عرفانپور برای کودکانِ شهید بیمارستان المعمدانی
غزه در خون خویش غلتان است
دادگاه بزرگ وجدان است
دل من بود زیر بمباران...
سوخت جانم، چه جای کتمان است؟
هرطرف نعش طفلی افتاده
دل من مثل کودکستان است
آی دنیا نگاه کن! دل من
مثل این خانههاست ویران است
مثل آن مادرِ پسرمرده
زلف لالایی اش پریشان است
دل من بسکه خون از او رفته ست
زرد مانند برگریزان است
نیست باریکه ای غریب...ببین
غزه دیگر برای من جان است
پرچمی زنده، باد را لرزاند
شک ندارم زمان طوفان است
دل من، رنگ انتقام بزرگ
رنگ خونخواهی شهیدان است
دست و پا می زنند حرملهها
عمر این ظلم رو به پایان است
هان! حقوق بشر چه شد؟! غزه
دادگاه بزرگ وجدان است