❤️🍃❤️
#_به_من_بگو_لیلی (۴۷)
کوچه کم رفت و آمد بود و صدای مادرش به گوش هر دو می رسید:
دعوتشون نمی کنی مامان جان؟
این مدل «مامان جان» گفتن مادرش بوی دردسر می داد.
صدا انقدر واضح بود که نمی شد نشنیده گرفت.
دوباره لبخندی زد و از پنجره ی پایین کشیده ی ماشین پرسید:
اگر عجله ندارید، بفرمایید بالا! مادرم خوشحال میشه.
انتظار داشت که ماهان دوباره تشکر کنه
و بره ولی نگاهی به اطراف و سر و وضع خودش انداخت و گفت:
مزاحم نباشم؟
نسیم از اینکه ماهان انقدر زود قبول کرده بود، تعجب کرد.
ولی جواب داد: نه... اصلاً. خواهش می کنم.
یک ربع بعد هر سه داخل آپارتمان کوچیک نسیم بودند.
مادرش با ماهان حرف می زد و خودش توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه و چای بود.
صدای خنده ی ریز مادرش توی فضا پیچیده بود.
تو فکرهای خودش بود و دقیق نمی دونست در مورد چی حرف می زنند.
چند ثانیه بعد صدای مادرش به گوشش خورد: نسیم جان! کجایی؟
- اومدم.
@hamsardarry💕💕💕
👇
با سینی چای و کلوچه های خرمایی سوغاتی وارد پذیرایی خونه شد.
به هر دو تعارف کرد و خودش با یک لیوان کنار مادرش نشست که
داشت به ماهان می گفت:
کوچیکه، نه؟
به فضای خونه اشاره داشت.
ادامه داد: قبلاً اینجا رو دیده بودید؟
نسیم با چشم غره به مادرش نگاه کرد و ماهان خنده کوتاهی کرد.
بعد جواب داد: نه، اولین باره...
برای یه نفر اندازه ست.
فروغ خانم لبخندی زد و رو به دخترش گفت:
نگفته بودی همکارهات تو کانادا درس خوندند!
نسیم با لبخند خجالت زده ای به ماهان گفت:
ادامه داره...
@hamsardarry💕💕💕
708.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🤍
🍃 🍃 🌱 🌱 1404/9/17
🌱 🌱 🍃 🌼
🍃 🌸 🌱
🌱 🌸
🌼
دوشنبهی پاییزیتون بخیر🌸🍃
تنتون سـالـم، دلتـون خـوش 🌼🍃
لحظههاتون سرشـار از آرامـش🌸🍃
و دسـت مهربـون خــدا هـمیشـه🌼🍃
یارتون باشه
امروزتون عالی وبر وفق مراد🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
💠امام على عليه السلام
🔹أَقْوَى اَلنَّاسِ أَعْظَمُهُمْ سُلْطَانا عَلَى نَفْسِه
🔸قويترين مردم كسى است که
بر نفس خویش تسلّط بیشترى دارند
📗غرر الحكم، ح 3188
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
❤️🍃❤️
👈اگردر انتخاب همسر با مخالفت رو به رو شدید...؟
در آن صورت نباید عجله کرد،
بلکه باید صبر کرد تا موافقت اعضای تاثیر گذار خانواده جلب شود و جوّ خانواده مساعد شود.
این فرآیند نه با جنگ و کشمکش، بلکه باید با ملاطفت و مهربانی صورت گیرد. همچنین حتماً باید برای متقاعد کردن والدین و فرزند بزرگ تر از مشاور کمک گرفت.
زیرا در خانواده جوّ احساسی وجود دارد و ممکن است افراد نتوانند منطقی تصمیم بگیرند.
اما مشاور با دید منطقی به نمای بیرونی خانواده می نگرد و راهکارهای بهتری ارائه خواهد نمود.
@hamsardarry💕💕💕
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
❓سوال
سلام
👱🏻♀️من 16 سالمه و مذهبی ام، هر وقت کسی قصد خواستگاری داره و درمورد من از مادر 👩🏻 یا مادربزرگم 👵🏻 سوال میپرسه، اونا میگن این هنوز بچه ست و دست چپ و راستشو بلد نیست و میخواد درس بخونه و....
در حالی که من👱🏻♀️ واقعا غرایزم داره اذیتم میکنه، واقعا چرا پدرها و مادرها اینجوری میکنن، با خودم میگم یعنی اونا همسن من بودن این نیاز ها رو نداشتن؟
واقعا 🤷🏻♀️ نمیدونم چیکار کنم و چجوری بهشون بگم که من احساس نیاز میکنم؟؟
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
@hamsardarry 💕💕💕
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
✍پاسخ مشاور
سلام ممنونم
اول از همه میخواهم بگویم احساسات و نیازهایی که تجربه میکنی کاملاً طبیعی است. در سن ۱۶ سالگی بدن و روان وارد مرحلهای میشود که غرایز عاطفی و جنسی فعالتر هستند و این هیچ نشانهی بدی نیست؛ بلکه فقط یعنی تو در حال رشد هستی.
اما چرا خانوادهات میگویند «این هنوز بچهست»؟
✔️ ۱. خانوادهها از بیمسئولیتی نمیگویند، از نگرانی میگویند
والدین امروز به خاطر شرایط اقتصادی، اجتماعی و تجربی که پشت سر گذاشتهاند، فکر میکنند ازدواج در سن پایین میتواند برای فرزندشان سختی ایجاد کند.
برای همین ناخودآگاه سعی میکنند سن تو را کوچکتر نشان بدهند تا ازت محافظت کنند، نه اینکه تو را نادیده بگیرند.
✔️ ۲. داشتن نیاز به همدم و محبت، نشانه بلوغ است
این احساسات نه گناه است، نه ضعف.
بلکه یک خواسته طبیعیِ انسانی است.
و بله… پدر و مادرهای تو هم در سن ۱۶ سالگی این حسها را داشتهاند؛ فقط شاید در بیانش راحت نبودند.
ادامه داره...
✍ #پرسش_و_پاسخ
{مستاجران هستم روانشناس و مشاور ارشد خانواده}
◀️نوبتمشاوره ↙️
@Yafater14
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
@hamsardarry 💕💕💕
#ایده_متن_عشقولانه 💚
دلنشینتر میشود
وقتی ...
که او
مینشیند با دلت در گفت و گو...
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
@hamsardarry💕💕💕
😍😘😍
❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_ 453
علیرضا بیهوا دست حریر را فشرد.
انگار به قلبش وصل شده باشد.
زن برگهی مخصوص نمونهگیری جدید را به آنها داد.
– لطفاً اینبار چند دقیقه بیشتر صبر کنید.
جواب سریعتر آماده میشه.
حریر کاغذ را گرفت.
انگار وزنش هزار برابر شده بود.
به راهرو رفتند.
صدای قدمهایشان روی سرامیک میپیچید.
هیچکدام حرف نمیزدند…
چون حرفها بزرگتر از دهانشان بود.
جلوی در اتاق نمونهگیری، علیرضا ایستاد.
دستش را جلو آورد…
زیر چانهی حریر را گرفت و صورتش را بالا آورد.
– حریر…
اگر این اتفاق افتاده باشه…
اگه واقعاً…
@hamsardarry💕💕💕
👇👇
نفسش را بیرون داد، صدایش لرزید.
– من… از خوشی گریه میکنم، میفهمی؟
این یعنی خدا بالاخره صدای دعاهای ما رو شنیده.
چشمان حریر پر شد.
اشکها مثل مروارید لرزیدند.
لبهایش تکان خورد:
– ولی… میترسم علیرضا…
میترسم امید بیخود بدم به خودم…
علیرضا آرام پیشانیاش را بوسید.
– وقتی خدا چیزی رو بخواد… ترس معنی نداره.
حریر نفس عمیقی کشید.
درِ اتاق باز شد.
– خانم… بفرمایید داخل.
حریر یکبار دیگر به علیرضا نگاه کرد.
آن نگاه… پر از هزار دعا، هزار آرزو، هزار لرزش.
و وارد اتاق شد.
در پشت سرش بسته شد…
و علیرضا تنها ماند
با قلبی که شاید…
داشت برای اولین بار
به خاطر یک نفر دیگر هم میتپید.
ادامه داره...
@hamsardarry💕💕💕