eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
18.3هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ بله برون! ما که حرفامون رو صادقانه زده بودیم، شما از چی میترسیدین؟ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشه." آروم گفت: "میشه" ⛔ گفتم: امکان نداره، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت میکنه. گفت: من میگم میشه، مگه اینکه... -مگه اینکه چی؟ +مگه اینکه خانم جان! یا من بمیرم یا شما! -از این همه اطمینان حرصم گرفته بود: به همین سادگی؟ +به همین سادگی، اونقدرم میرم و میام تا آقات رو راضی کنم، حالا بلند شو یه عکس از خودت بیار! -عکس؟ برای چی؟ +میخوام به والدینم نشون بدم. -من میگم پدرم نمیره اونوقت شما میگی برو عکس بیار؟ اصلا خودم هم مخالفم. +بازم برگشت گفت: من اونقدر میام تا بابات رو راضی کنم، بلند شو یه عکس بیار! عکس نداشتم، عکس یکی از کارت هام رو کندم گذاشتم کف دستش. 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 😡 توی بله برون مخالف زیاد بود؛ مخالف های دلسوز! دایی منوچهر که همون اول مهمونی با من حرفش شده بود و زد بیرون، از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید که زیاد راضی نیست، توی تبریز طبق رسمشون برای ایوب دختر نشون کرده بودن، ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت: ناسلامتی بله برون منه ها، اخمات رو وا کن. 😏 از فردای بله برون ایوب هر روز خونه ما بود! مامان هم برای ایوب سنگ تموم میزاشت. مامانم برای ایوب خیلی بیشتر از یه نفر غذا درست میکرد، با خنده میگفت: الهی برات بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخونه ای، باید مدام بپزی بدی ایوب! ماشاءالله خیلی خوب میخوره! 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ روز عقد! 👫 هر روز با هم می رفتیم بیرون، دوست داشت پیاده روی رو و توی راه حرف بزنیم، ولی من تنبل بودم، کمی که راه می رفتیم دستم رو دور بازوش حلقه می کردم، اون که راه می رفتم منم می کشید! با خنده میگفت: نمیدونم بار کشم یا زن کش؟! جلوی مغازه اسباب اثاثیه فروشی می رسیدیم هر چی پولش می رسید می خرید. می گفت: شهلا! من دوست ندارم برای خونمون فرش دست بافت بگیرم. می گفتم: ولی دست بافت موندگارتره می گفت: دلت میاد؟ دختر بیچاره شبانه روز نشسته پای قالی، نصف پول فروش هم تو جیبش نمیره ولی، چطور اونو بندازیم زیر پامون؟👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ روز عقد! 📿 داشتیم از خیابون های نزدیک دانشگاه رد می شدیم، جمعه بود و نمازجمعه، همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم برم نماز جمعه و دعای کمیل؛ ولی ایوب زود سرش درد می گرفت، طاقت شلوغیو نداشت. 🙄 بین راه سنگینی نگاه مردمو حس می کردم که به دست بند آهنی ایوب خیره می شدن، ولی ایوب خونسرد بود، هر وقت بچه های کوچه دست بندش رو نشون می دادن به هم من ناراحت می شدم، ولی اون پیششون می نشست و می گفت: بچه ها! بیایید نزدیک تر، بهش دست بزنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ 💍 چند روز مونده بود به عقد، ایوب رفت جبهه و دیرتر از موعد رسید، به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفتیم نرسیدیم یه عاقد خبر کردیم بعدش اومد تو خونه، چون دو نفر شاهد لازم داشتیم ایوب رفت از تو کوچه تو جوونی که با لباس خاکی بودن و تازه از جبهه برگشته بودن آورد به عنوان شاهد! ایوب نشست کنارم و عاقد شروع کرد... [شهید ایوب بلندی، به روایت همسر شهید] http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
❤️🍃❤️ تو کمد لباس همسرتون براش نت عاشقانه بچسبونین غافلگیر میشه😍 عکس خودشو بزنین.. قلبای نمدی درست کنین بزنین😊 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi اینستاگرام 👆 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ یه خاطره هم بگم از بارداری پسرم کلاس سوم بود که من باردار بودم سه ماهم بود عادت داشتم تند راه میرفتم 🏫 مدرسه جلسه دعوت کرده بود جلسه تموم شد چون بچه‌کوچک هم داشتم خونه بودن سریع از سالن خارج شدم که ایوون مدرسه بود واقای ناظم بچه ها رو به صف کرده بود خودشم داشت صحبت میکرد پنج یا شش پله میخورد حیاط مدرسه تا من قدم گذاشتم روی پله اقای ناظم گفت برید یر کلاس 😕بچه بود که مثل گله 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎اومد طرف من 😢ندونستم خودم کنترل کنم از فکر کنم چهار یا پنج پله پرت شدم😰یعنی کف حیاط کاملا به صورت دمر افتادم خدانصیب نکنه فقط حواسم بود جلو ناظم چه طور افتادم داشتم میمردن از خجالت🥵پسرم دوید اومد جفت مامان چیزیت نشد گفتم برو بچه😡😡همه باید بفهمن مامان تو بودم ابروی توهم بره🙃😰وقتی اومدم خونه تازه متوجه شدم سر زانو کف دستم رخم شده و چقدر درد دارم وچند روز مریض بودم http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ یبار که با همسرم دعوامون شده بود من رفتم رو تخت و قهر کردم اومد از دلم در بیاره منم حالت جدی اصلا تصمیم گرفته بودم تا مدتها وا ندم حسابی تنبیه بشه😡 کلی هی نازمو کشید من حرف نزدم یکم قلقلکم داد من در نهایت اخم و جدیت گفتم مسخرشو در نیار بازی 🙄😟 😐 مسخره بازی درنیار رو با مسخرشو درنیار قاطی کردم😂 یه سکوتی شد و جفتمون خندمون گرفت و آشتی شدیم @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ یبار که با همسرم دعوامون شده بود من رفتم رو تخت و قهر کردم اومد از دلم در بیاره منم حالت جدی اصلا تصمیم گرفته بودم تا مدتها وا ندم حسابی تنبیه بشه😡 کلی هی نازمو کشید من حرف نزدم یکم قلقلکم داد من در نهایت اخم و جدیت گفتم مسخرشو در نیار بازی 🙄😟 😐 مسخره بازی درنیار رو با مسخرشو درنیار قاطی کردم😂 یه سکوتی شد و جفتمون خندمون گرفت و آشتی شدیم😁😉 @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ تختمونو مجبور شدیم بندازیم دور دیگه تخت نداشتیم چون جونور زده بود😅 تا دو سه روز بعدشم اصلا وقت نداشتیم بریم تخت بخریم این بود که تصمیم گرفتیم دو سه شب از تشک بادی دونفرمون استفاده کنیم 😂😂تا سر فرصت بریم بخریم خلاصه شب شوهر جان اینو بادش کردو خوابیدیم که یهو نصفه شب من خوابه خواب بودم😴😴 احساس کردم دارم پرواز میکنم بعدم به شدت خوردم به دیوار و اخرم عین یه گربه وحشت زده چار دست پا فرود اومدم رو زمین😩😩 وای از درد داشتم میپیچیدم به خودم خوردم به دیوار با ارنج کوبیدم به دیوار اومدم پایین زانوهام خوردزمین 😭😢حالا قیافه منو تصور کنید چار دست پا رو زمین بودم اونم نصفه شب رو تختیم پیچیده بود دورم نمیتونستم خودمو تکون بدم تشکم برگشته بود روم خیلی مضحک شده بودم 🥴همه اینام به سرعت برق و باد اتفاق افتاد انقدر که وقتی داشتم فرود میومدم تازه داشتم از خواب بیدار میشدم که اونم به خاطر درد ارنجم بود 😩😢وگرنه احتمالا فکر میکردم دارم خواب میبینم خلاصه همسر گرامی منو از اون زیر نجات داده پا شدم نصفه شبی دوتا یی اینجوری بودیم‌😅😄نگو اقا که دو برابر من وزن داره نصفه شب تشنش میشه تصمیم میگیره اب بخوره بلند شدن همانا و پرواز منم 😂😂🤣🤣 @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ من چند ماهه ک عروسی کردم وچند شب پیش برای اولین بار خانواده شوهرمو دعوت کردیم خیلی برام مهم بود که همه چیز عالی باشه☺️ و کلی هم زحمت کشیدم ولی چشمتون روز بد نبینه موقع کشیدن شام ؛ من داشتم سوپ هارو داخل کاسه میریختم همش میدیدم داخلش مورچه هست تعجب کرده بودم ولی خب کاریه که شده بود و نمیشد چیزی گفت فقط اونجا که مادرشوهر و خواهرشوهرم سوپ رو با آب و تاب میخوردن و تعریف میکردن دلم میخاست همه چیزو بهشون بگم 😅ولی خب نمیشد دیگه😬 بماند که خودم اصلا لب نزدم😁 ولی بعدش ک رفتم پاکت جوپرک هارا دیدم متوجه شدم ک نباید همینجوری توی قابلمه خالی میکردم و باید پاکشون میکردم و میشستم☺️ @hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️ 💬 یه بار خونه مادرشوهرم بودیم خاله نامزدمم اونجا بود روبروم نشسته بود؛ من سرم پایین بود، قبلش داشتیم با هم حرف میزدیم؛ بعد یهو گفت تازه بیدار شدی؟ گفتم نه خیلی وقته گفت صبحونه خوردی؟ گفتم آره بابا ناهارم خوردیم! گفت باشه پس خدافظ؛ سرمو بلند کردم دیدم داشته با تلفن حرف میزده با پسرش که خونه بوده😃 ینی قیافه مادرشوهر و خواهر شوهرم دیدنی بود نمیدونستن بخندن یا گریه کنن از سوتیم آخه بگو اون همه آدم تو چرا جواب میدی @hamsardarry 💕💕💕