🅾 تلنگری برای زوجها
قسمت چهارم
👇 لطفاً با دقت مطالعه فرمائید👇
✅بخش مهمی از زندگیش شده بود.
همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در #آغوش گرفت.
صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم
چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم.
بعد او را در #آغوش گرفته و #بلند_کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم.
دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود.❤️
من هم او را #محکم در #آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد.
در روز آخر، وقتی او را در #آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم.
🔹 پسرم به مدرسه رفته بود.
محکم بغلش کردن وگفتم،
واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. 😱
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم.
می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد.
از پله ها بالا رفتم.
#معشوقه_ام که #منشی_ام هم بود
در را به رویم باز کرد
و به او گفتم که متاسفم، 😞
دیگر نمی خواهم #طلاق_بگیرم.
او نگاهی به من انداخت،
تعجب کرده بود، دستش را رویپیشانی ام گذاشت
و گفت تب داری؟
دستش را از روی صورتم کشیدم.
گفتم متاسفم. 😔😡
من نمی خواهم طلاق بگیرم.
زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به #جزئیات_زندگیمان_توجهی_نداشتیم😳
نه به این دلیل که من دیگر #دوستش..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb