❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_248
و همانطور که دوباره در خودش جمع می شد
تماس را که قطع کرد و گفت:
- بیچاره حسن منتظرم بود ...
قرار بود بعد تموم شدن کارم برم پیشش ...
دیده ازم خبری نشده نگران شده...
حریر با سری پایین گفت:
- خب پس من دیگه برم ...
به سمت ساختمان حرکت کرد که علیرضا صدایش زد :
- حریر ... خانوم...
هنوز پرده ای از خجالت میانشان آویخته بود ...
حریر در جایش ایستاد ...
اما برنگشت ...
علیرضا با لبهایی که به لبخندی دلنشین می نشست گفت:
@hamsardarry💕💕💕