داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و چهارم
⏪ دوربین های زنده
روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن …
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد …
- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید …
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم… نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه …
- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه …
- ولی شوهر من، مسلمان نبود …
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ …
- چرا … ایرانی بود …
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ …
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ..
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم …
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید …
- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … چرا با اونها حرف نمی زنید؟ …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و پنجم
⏪مرزهای آزادی
کلافه شده بود … از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول … اون از من می خواست حقیقت رو بگم … ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه …
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم …
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن … بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود … اونها اسلام رو هدف گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود…
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم …
همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم …
- متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم …
با تعجب بهم نگاه کردن …
- چرا خانم کوتیزنگه؟ …
- چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود …
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن …
خنده ام گرفت …
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … مهم مرزهای آزادیه … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و ششم
⏪ خدا هم ایرانی است
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود …
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم … شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن …
من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم … تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم … اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود …
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم … اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود … از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم …
پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت … اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد … ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم … و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم …
برای من، تک تک اون روزها … روزهای ترس و وحشت بود … روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه …
تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد … وقتی پای تریبون گریه کرد … با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم …
نمی تونستم باور کنم … حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند … دوباره جان گرفت و زنده شد …
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت …
- ما همه چیز را پیش بینی کردیم … جز اینکه خدا هم یک ایرانی است …
اون روز … من از شدت خوشحالی … فقط گریه می کردم …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و هفتم
⏪جلوه تمام عیار دنیا
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم … این بار واضح برای معامله کردن بود …
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام … و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه … هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن …
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه … حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم … زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن … و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم …
در خواست هاشون رده بندی داشت …
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن …
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم …
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم …
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود …
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم… تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم … بهم مدال شجاعت و افتخار میدن … زندگیم رو چاپ می کنن … ازش فیلم یا سریال می سازن …
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن …
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم … و رد کردن تمام اون فرستاده ها … حالا به یک باره … قدرت، ثروت، شهرت … با هم به سمت من اومده بود … هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم … اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن …
- من برای همکاری، یه دلیل می خوام … شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و هشتم
⏪ دیوارهای دژ
- پیشنهاد خوبی نبود؟ … اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید …
- چرا … واقعا وسوسه انگیزه … اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ …
- چه اهمیتی داره … تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم …
- و اگر این منافع به هم بخوره؟ …
- تا زمانی که شما با ما همکاری کنید … توی هر کدوم از اون بخش ها … ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت …
- منافع شما چیه؟ … در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟
اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم …
- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه … باید ببینم میزان سود شما چقدره …
با خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد …
- لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن … وقتی زیاد و پشت سر هم بیان … بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن …
- و ارزش نابودی این ساختمان …؟ …
- منافع ماست … چیزی که این دیوارها ازش مراقب میکنه … شما هم بخشی از این لرزه ها هستید … برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه …
از حالت لم داده، اومدم جلو …
- فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم …
- وقتی دیوارهای باغ بریزه … نوبت به اصل عمارت هم میرسه … و شما این قدرت رو دارید … این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و نهم
⏪ قیمت خدا
- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم …
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان …
اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه …
با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم …
- برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم …
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود …
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم …
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ …
محکم توی چشم هاش زل زدم …
- شک نکنید … شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید …
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ …
- بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم …
کارتش رو گذاشت روی میز …
- من روی استقامت شما شرط می بندم …
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود …
- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت بیست و نهم
⏪قیمت خدا
- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم …
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان …
اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه …
با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم …
- برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم …
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود …
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم …
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ …
محکم توی چشم هاش زل زدم …
- شک نکنید … شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید …
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ …
- بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم …
کارتش رو گذاشت روی میز …
- من روی استقامت شما شرط می بندم …
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود …
- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی ام
⏪ من و چمران
وسایلم رو جمع کردم … آرتا رو بغل کردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد … برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم …
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله …
پول هتل رو که حساب کردم … تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود … هیچ جایی برای رفتن نداشتم … شب های سرد لهستان … با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود … همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد …
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازی شدم… آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم …جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن …
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم …
- خدایا! کمکم کن …
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از کاتلویک های متعصبه … اون با تمام وجود به شما ایمان داره … کمکم کنید … خواهش می کنم …
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز کرد … چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم … شقیقه هام می سوخت …
چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود …
- اوه؛ خدای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و یکم
⏪سلام پدر
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …
- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …
- تهران، جنگ نشده بود …
یهو حواسم جمع شد …
- پدر؟ … نگران من بود …
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید …
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …
خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …
مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …
صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …
چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد …
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آنـ
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و دوم
⏪حلال
در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد …
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …
مادرم با دلخوری اومد سمت ما …
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …
میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم …
- کی برمی گردی؟ …
مادرم بدجور عصبانی شد …
- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …
- هیچ وقت …
مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …
- نیومدم که برگردم …
پاهاش سست شد … نشست روی صندلی …
- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …
نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم …
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد …
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…
از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و سوم
⏪روزهای خوش من
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …
پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت …
پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
و من … رفتم …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و چهارم
⏪با هر بسم الله
پدرم به سختی حرکت می کرد … روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …
- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
- مراقب خودت باش دخترم …
خودم رو پرت کردم توی بغلش …
- مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم … و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت… روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم …
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار … جوان تحصیل کرده وارد می کنه … من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن … با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی … داشتم … زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم … و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم … اما تمام اون یک سال و نیم … لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و پنجم
⏪جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم … دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود … گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …
تمام روز ذهنم درگیر بود … وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن … رفتم اونجا … کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد …
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود … کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود … اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم … به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم … ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … من مسلمان بودم … اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد … نشست جلوی من …
- خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
خیلی ترسیده بودم …
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
نفسم بند اومده بود … فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم … یهو داد زد …
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و ششم
⏪کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم …
- من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم …
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …
چند لحظه مکث کردم …
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …
- قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم…
- خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
سبک زندگی اسلامی همسران
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷 #زمانی_برای_زندگی ⏪قسمت سی و ششم ⏪کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خو
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و هفتم
⏪ نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد …
- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …
هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت …
- از خونه من برید بیرون آقا …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و هشتم
⏪پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …
- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…
خنده اش گرفت …
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
و به مبل تکیه داد …
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
خنده ام گرفت …
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …
و توی قلبم گفتم …
” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “
در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت سی و نهم
⏪ نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ …
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
- یعنی من اشتباه می کنم؟ …
لبخند کوتاهی زد …
- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …
از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد …
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …
زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود …
” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی … “
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهلم
⏪من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …
حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم …
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …
اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید …
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …
- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و یکم
⏪درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم … رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …
چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد … به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود …
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم …
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار … مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم …
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …
منم با خوشحالی گفتم …
- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره …
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم … هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه … تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …
- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و دوم
⏪مهمانی شام
حسابی تعجب کردم …
- پسر من رو؟ …
- بله. البته اگر عجیب نباشه …
- چرا؟ …
چند لحظه مکث کرد …
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم …
بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …
یه دستی به سرش کشید و بلند شد …
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …
- آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید … ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم … چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه …
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …
با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …
داشت نماز می خوند …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و سوم
⏪متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …
و خندید …
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
- حال شما خوبه؟ …
به خودم اومدم …
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و چهارم
⏪ مرد کوچک
- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید استاد من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …
دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز …
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شر وع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …
زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد …
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …
خندید …
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو…
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …
- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و پنجم
⏪جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
- ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
- شما هنوز شراب می خورید؟ …
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …
راست می گفت … لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و ششم
⏪خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود … اما ازش خوشش می اومد … و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …
- ازدواج؟ … با کی؟ …
- لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته … اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …
با ناراحتی گفتم …
- پدر …
مکث کردم و ادامه دادم …
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …
- لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی
⏪قسمت چهل و هفتم
⏪تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم … با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ …
- نه … اون نجیب تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی … فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
- مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت …
- من خیلی لروی رو دوست دارم … اون خیلی دوست خوبیه… روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
- آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …
- من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود …
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید … پدرم غذاش رو می خورد … و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد … اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن … و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
- خوب، جوابت چیه؟ …
🔰🔰🔰🔰🔰
این داستان و رخدادهای آن
✅ براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕