❤️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
مطمئن پاسخ دادم: نه اون جون دوست تر از این حرفاست. وسط جهنمم بیفته خودکشی نمیکنه تازه اونقدر کینه ای هست که اگه فکر کنه داره میره پایین هم دستاشم باخودش پایین میکشه پس...😬
راضیه ادامه حرفم را گرفت: پس یه جورایی میخواستن ساکتش کنن!
رو به راضیه گفتم: بعید نیست.
ستوان به راضیه اشاره کرد و گفت: تبسمو برگردون واحد خواهران، من میرم درمانگاه با گوگو حرف بزنم.📴
با خوشحالی همراه راضیه رفتم. آن شب هم در پاسگاه ماندم. بی خبر از فردایی که آرزو میکردم کاش هرگز نمی آمد. 😱
فردای آن روز حدود ۱۰صبح بود که راضیه با عجله برگشت داخل اتاق و گفت: گوگو رو برگردوندن پاسگاه همه چی رو اعتراف کرده التماس میکرده از دست سرحلقه تیم نجاتش بدیم...
به طرفش رفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: سرتیم کیه اگه خودش نیست؟
راضیه روی صندلی نشست و نفسی تازه کرد و گفت:
بیشتر قضیه سیاسیه...اون دختره
مجاهد خلقیه اعظم جنگی و خبرنگاره که هنوز هویتش برامون مشخص نشده ، با جاسوسی از موساد در ارتباطن کل کثافت کاریای گوگو برای تهیه هزینه سیاسی کاریای
ضدنظام بوده! 🤯
گفت برا این انتخابات برنامه دارن سیدمحمد خاتمی رییس جمهور سابق با چندتا از کاندیداها اصلیشون همین میرحسین موسوی که خودشو هنوز نتایج اعلام نشده بود، برنده اعلام کرده...مهره های خارجیان برای براندازی! ببین همه نیرو ها آماده باشن، سپاه،بسیج،پلیس،ارتش...
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟
با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده!
با اضطراب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟
راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی.
بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست، نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد.
در ماشین ناخودآگاه خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه ولی خوبی برایم داشت.
یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم.
چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش.
می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن...
ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد.
همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم.
ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا...
و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟
روی زمین نشستم دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم.
ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو...
با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید.
من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن.
دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...!
ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم.
برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم. گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد.
رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم.
دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم. رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت:
برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت.
میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم:
پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه!
صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن!
منتظر ماند تا قفل در را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد.
روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد.
شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون....
ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه!
بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم را داشته باشم.
صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم.
میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست. بی اختیار گریه کردم. و از انبار بیرون آمدم. در انبار را بست و لبه کلاهش را پایین کشید. انتظار داشتم چیزی در دلداری ام بگوید اما فقط آهسته گفت:
میرسونمت.
سرم را کج کردم و با بهت نگاهش کردم. زیر چشمش تا پایین گونه اش کبود بود. پرسیدم: چی شد؟ خوبی؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و با دست به سمت خروجی اشاره کرد.
بی آنکه از جایم تکان بخورم همانطور روبرویش ایستادم و با نگرانی پرسیدم: اومدن داخل پاسگاه یا رفتی بیرون؟ چطوری درگیر شدین که صورتت اینطور...
فقط خیره خیره به زمین نگاه میکرد. حواسم به حرفهایم نبود. بی حواس و با احساس به جملاتی که برخلاف قبل با ضمیر مفرد به او خطاب میشد ادامه دادم: مگه اسلحه نداشتی؟
آرام لب از لب باز کرد : اسلحه داشتیم ولی حکم تیر نداشتیم.
صدایم را بالابردم: تو این وضعیتم باید از بالادستت اجازه بگیری؟ اصلا نمیدونم چی پرت میکردن به طرف مون که میخورد زمین منفجرمیشد. اگه این وحشیا پاسگاهو میگرفتن و همه مونو نفله میکردن چی؟ اون وقت بالادستت می اومد جواب بده؟
سرش را بالا آورد و از طرز نگاهش دلم ریخت. نگاهم سمت زمین چرخید.چیزی نگفت فقط به طرف خروجی راه افتاد و من دنبالش دویدم. با اضطراب پرسیدم: حالا رفتن که داریم میریم بیرون؟
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
و با دیدن صحنه بیرون، جواب سوالم را گرفتم. ماشین یگان ویژه پلیس همه اوباش سبزپوش و اغتشاشگر را دست بسته سوار میکرد. با صدای ابرهیم به خودم آمدم.
به خودم آمدم و دیدم دیگر برایم ستوان نیست فقط ابراهیم است. به خودم نهیب زدم که احمق تر از تو هم هست؟ تا یکی پیدا میشه ازت حمایت کنه وابستش میشی؟
اما رنگ نگاه های او فرق داشت. شاید این احساس فقط در تجربه آنی درک شود اما من می گویم که او هم مرا دوست داشت.
در ماشینش نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. در راه رسیدن به پرورشگاه سرم پر از فکرهای مختلف بود.
دوباره داشتم به جایی برمیگشتم که مهر بچه بودن را به پیشانی ام میزدند.
در ذهنم آرزو کردم ای کاش آن خیابانها هرگز تمام نشوند یا او از من بخواهد پیاده نشوم. اما زمان درست وقتی که نمی خواهی بیرحمانه تند میگذرد!
نزدیک پرورشگاه که رسیدیم شب بود. عده ای از مردم بی خبر از آنچه گذشته بود، بی هیچ رنگ و شعار خاصی یکجا جمع شده بودند. همانطور خیره خیابان، پرسیدم: اینا دیگه چی میخوان؟
ابراهیم از کنارشان رد شد و گفت: مردمی که فکر میکنن تقلب شده...
سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم:
چطور دوره قبل فکر نکردن تقلب شده؟ یا دوره قبلش؟! یهو الان تقلب شد؟ از کجا معلوم که تقلب شد اصلا؟
بعد از مدتها لبخندی زد گرچه تلخ! آهسته گفت: میخوای پیاده ات کنم ازشون بپرسی.
پوسخندی زدم و میخواستم چیزی بگویم که تابلوی بزرگ پرورشگاه در آیینه چشمانم افتاد. منتظر شدم ولی چیزی نگفت.
پیاده میشدم که صدا زد: تبسم...ببخش اگه اذیت شدی.
لبخندی زدم و گفتم: تو چرا معذرت خواهی کنی؟!
در ماشین را بستم. ماند تا نگهبانی در را برایم باز کرد. خیلی دلم میخواست برگردم و دستی برایش تکان دهم اما شاید دلدادگی این قلب خسته برایش بد میشد.
سربه زیر تر از همیشه وارد پرورشگاه شدم.
نماز شب را که خواندم شام نخورده رفتم بخوابم که مدیر پرورشگاه آمد جلو، خانم مسن و خنده رویی بود که در این مدت زیاد فرصت آشنایی با او را نداشتم. در اتاق چهار نفره مان کنار تختم نشست. نیم خیز شدم که دستم را گرفت و گفت...
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
خانم مدیر دستم را گرفت و گفت:
+راحت باش دخترم
-چیزی شده؟
+نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده!
-من؟ ولی من...
+بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن
-آخه...خب...
+پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن
-الان باز کنم؟
+آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت
-ممنون
+پس من میرم زود بیا
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش.
بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم.
رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند.
با دیدنم همه کف زدند.
باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟
آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند.
کادوهایی که گرفتم هم جالب بود. یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه!
خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان.
دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد.
از خودم پرسیدم:
راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد!
آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد.
یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش در من هیاهویی به پا کرده بود،
وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم.
من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید.
ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری!
بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم...
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
خانم مدیر لب هایش را با تعجب روی هم فشار دادو ابروهایش را بالا برد بعد از مکث کوتاهی گفت:
+بگو دخترم
-میشه برم ...میشه یه زنگ بزنم؟
+آره حتما، بیا عزیزم شماره کجا رو بگیرم؟
-همون پاسگاهی که چند وقت پیش یه خانمه اومد دنبالم
+چرا؟ مگه....
-میخوام از نتیجه پرونده سوال کنم میخوام ببینم تونستم کمکی بکنم یا نه؟
+آهان، خب من شماره اون پاسگاهو ندارم...ولی خانم عظیمی امروز عصر میخواد بره دنبال یه سری مجوز برای...
-همون پاسگاه؟ میخواد بره همون پاسگاه؟
+نمیدونم... دخترم فرقی نداره فقط باید از اداره پلیس درخواست بدیم که...
-میشه از همون پاسگاه باشه؟ خواهش میکنم من آدرسشو چشمی بلدم...میشه منم برم؟
+خب آره اگه بتونی کمکش کنی خیلی هم خوبه.
انگار با فاصله از زمین روی آسمان راه میرفتم. بی دلیل لبخند میزدم و ته دلم قند آب میشد. دویدم بیرون.
میتوانم بگویم آن روز چند ساعت باقی مانده تا عصر تاجای ممکنه کش آمد. بعد از نماز زیرلب دعا کردم :
خدایا کمکم کن من...میخوام زندگی کنم، خوب ، درست، قشنگ...بیخیال با تو که زیرو رو کشیدن نداریم...دلم عشق میخوااااد!
صدای خانم عظیمی در نمازخانه پیچید: تبسم کجایی پس....تبسم....
سر از سجده برداشتم. بلند شدم و دویدم پیش پایش سلام کردم. ساعتش را نشانم داد و گفت:
+دیره پس کجایی؟
-آخه خانم مدیر گفتن عصر میخواین ...
+با شلوغی و ترافیک این روزا؟ مگه میشه بذاری دم آخر بری به کارامون نمیرسیم.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: دو دقیقه دیگه حاضرم.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
وقتی رسیدیم پاسگاه، خانم عظیمی را ول کردم و در طبقه های مختلف سرگردان شدم. حیران دیدن ابراهیم !
هیچ جا نبود. از سرباز جلوی در سراغش را گرفتم.
اول چند لحظه مات ماند بعد دوستش را صدا کرد جایش باایستد و آرام گفت: بیایید داخل میخوام یه چیزی بهتون بگم.
قلبم داشت از جایش کنده میشد. خدا خدا میگفتم که خبر بدی در راه نباشد. کمی این پا و آن پا کرد اطراف را از نظر گذراند. بعد یک کاغذ مچاله از جیب شلوارش بیرون آورد و داد دستم و گفت:
من شمارو یادمه چند هفته پیش سر پرونده قاچاقچیای مواد، با جناب ستوان همکاری میکردید...من نگهبان بازداشگاه بودم. یادتون هست اون زنه که گفته بود میخواد اعتراف کنه ولی خورد به آشوبا....
مات حرفهایش بودم. به خودم که آمدم داشتم داد میزدم: خب؟
نگاه نگرانش به اطراف چرخید و فورا رفت. مانده بودم چرا اینطور رفتار کرد اما همینکه کاغذ را باز کردم، روی زمین نشستم.
دستخط گوگو بود. قبلها با اینکه سواد نداشتم خط ریز و درهمش را خوب میشناختم بخصوص بخاطر فحشهایی که برایمان روی دیوار اتاقک آهنی مینوشت. پری برایم میخواند و همه را به خودگوگو برمیگرداند...
سرم را تکان دادم تا افکار پریشان را از ظرف ذهنم بیرون بریزم. اولین جمله اش را اینطور شروع کرده بود: حالا که دارین برم میگردونین زندون، حتم دارم دخلم اومده! سعید هتاکیان رابطم با موساد تو ایران بود.
هرچند قطعا اسم واقعیش چیز دیگه ایه ولی من به این اسم میشناختمش، به محض برگشتنم به زندون کلکمو میکنه، نفوذ داره خیلی جاها که به خیالتونم نمیرسه. مجاهد خلقیایی مثل اعظم جنگی که خیال دارن حکومت کله بشه و رجوی بیاد بشه رهبر ایران، کارِ ما آزاد بشه و رسما قمار و شراب و خرید و فروش دخترا قانونی بشه و مخالفاو مذهبیا رو تو کوچه و خیابون به رگبار ببندن،
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
"رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای دستور بازشماری آراء با نظارت بازرسان انتخابی همه کاندیداهای شرکت کننده در انتخابات را صادر کردند. ایشان با تکیه بر کلام امام خمینی رحمت الله، خاطر نشان کردند: (میزان رای ملت است)."
نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد.
موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی.
دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم:
همین؟ ممنونم که اومدی؟!
قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون.
خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم:
احمق!
سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد.
راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم:
هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد.
صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید.
جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت.
کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود.
آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم:
خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم...
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
ابراهیم نیمه راه ایستاد. برگشت و خواست چیزی بگوید اما دستی لای موهای موجدار و سیاهش کشید و دوباره سرش را پایین انداخت.
خودش نمی دانست اما با این هرم حیایی که روی پیشانی اش نقش بسته بود، مرا بیشتر درگیر خود میکرد. نگاهم را به طرف زمین کشیدم. و دلم را کشان کشان با قدمهایم به طرف پرورشگاه بردم. که صدا زد: تبسم!
ایستادم. برگشتم. آمد طرفم و آهسته گفت: فقط چند دقیقه...خواهش میکنم.
سوار ماشینش شدم. از آن پلیس جدی و محکمی که دیده بودم حالا یک مرد سربه زیر و خوش تیپ...
افکارم مثل تپش های قلبم با شنیدن صدایش بهم ریخت. همانطور که سرش پایین بود گفت:بعضی وقتا...یه چیزایی هست که، اگه آدم نگه...همیشه حسرت میخوره که چرا نگفته...تو این شلوغیا شاید وقت مناسبی نباشه که...
میخواستم بگویم این شلوغیا به من و تو چه به دلهایمان چه ربطی دارد که یادم آمد، وظیفه اش آرام کردن همین شلوغی هاست!
نگاهم خیره ناخن هایم بود که ادامه داد: با اینکه بازشماری رأی ها با نظارت دقیق ناظرایی که خود کاندیداها معرفی کرده بودن،
انجام شد و ناظرو رسما تو تلوزیون و سایتهاشون اعلام کردن انتخابات سالم و بی اشکال بوده و نتایج فرقی نکرده، ولی...میبینی که بازم آشوبا ادامه داره و بهانه تقلب هرچند دیگه دست شون نیست ولی جری تر شدن
چون نتانیاهو وزیر رژیم صهیونیستی و اوباما رییس جمهور آمریکا اعلام حمایت از اغتشاشگرا کردن و آقای میرحسین موسوی و کروبی و حتی رییس جمهور قبلی آقای خاتمی هم، رسما تو جمع آشوبگرا حاضر شدن و تشویق به ادامه اغتشاش کردن!
حالا همه چی فرق کرده!
با ترسی که از تغییر لحنش در وجودم اضطراب انداخته بود، پرسیدم: یعنی چی؟
اخمی کرد و ازشیشه مقابل، به خیابان خیره شد و گفت: هرجا آشوبای خیابونی طولانی بشه و اعتراضات از بیرون کشورها حمایت بشه و جنگ داخلی پیش بیاد... ممکنه....
به افغانستان و پاکستان نگاه کن! آشوب و تروریست از داخل مردمشونو بدبخت کرده یهو سروکله نظامیای آمریکا هم از بیرون پیدا شد و کشورشونو اشغال کردن...این یه پروژه فراتر از براندازی یه نظامه ...
حالا بحث اشغال خاک و کشتار دسته جمعی مردم ایران وسطه که به خیالشون بعد از تغییر نظام میتونن اینکارو بکنن...
سردرگم سری تکان دادم و گفتم: من اصلا نمی فهمم...
آهش را با پوسخند بیرون داد و سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
باید برم یه ماموریت مهم که نمیتونم بگم چیه، فقط...میخواستم قبلش بهت گفته باشم چقدر...چقدر ...دوستت دارم....میخوام ازت خواستگاری کنم.
این را که گفت قلبم از ابتدای وجودم فروریخت. پیش از آنکه چیزی بگویم باز نگاهش را از نگاهم قایم کرد و گفت:
ولی الان بهم جواب نده! بذار وقتی از مأموریت برگشتم. اگه برگشتم!
دیگر نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. حتی خداحافظی نکردم. پیاده شدم و به طرف پرورشگاه برگشتم.
بی توجه به فکرو خیالات بقیه دویدم سمت اتاق اشتراکی که با سه دختر هفده و هجده و آخریش هم سن خودم پانزده ساله، بود و بلند بلند گریه کردم.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
نشستم روی زمین و صورتم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هقم بلند شد. با خودم فکر کردم چرا باید همیشه سهم من از آدمها رفتن باشد!
وقتی به خودم آمدم دیدم همه جور دیگری به من نگاه میکنند.
حالا دیگر من مرکز توجه همه بودم. مدیر پرورشگاه با لبخند در دفترش از من دعوت کرد تا باهم چای و شیرینی بخوریم. حال خوشی نداشتم. لیوان چای را نزدیک دهانم گرفتم و با بی حالی پرسیدم:
-چرا گفتید بیام؟ فقط برای چایی خوردن که نبوده؟
+چقدر رک حرف میزنی دختر! خیلی خب میرم سر اصل مطلب شما تو سنی هستی که کم طاقت و...
-خانم مدیر بگید دیگه.
+باشه، باشه...راستش جناب ستوان قبل از اینکه با تو صحبت کنه، جلو در با من درمورد تو حرف زد....
-چی؟چی گفت؟ یعنی...
+آروم باش دارم میگم خب! تو رو خواستگاری کرد.
-واقعا به شما گفت؟؟؟
+خب شماها همه مثل بچه های منید اگر...
-میشه بدونم شما چی گفتید بهش؟
+گفتم باید نظر خودتو بپرسه، حالا نظرت چیه تبسم جان؟
-خانم، من، من...نمیدونم چی بگم!
+رنگ رخسار خبر میدهد از سرِّ درون، نمیخواد چیزی بگی.
لیوان چایی را همانطور داغ سرکشیدم. آنقدر دهنم از شنیدن آن خبر شیرین شده بود که تلخی چای را نفهمیدم. با
خودم فکر کردم که وقتی با او هم صحبت کرده حتما در تصمیمش در مورد من جدیست.
خانم مدیر کمی با من صحبت کرد. وقتی برگشتم اتاق شلوغ بود و هرکس چیزی می پرسید. منهم به بهانه سر درد همه شان را دست به سر کردم.
نماز هایم آن روز یک شکل دیگر بود. راستش سه چهار باری نمازم را تکرار کردم اما آخرش هم نفهمیدم چه خواندم.
آخرش یکی از بچه های تپل سالن کناری را آوردم نشاندم کنارم تا رکعت هایم را بلند بشمارد. بعد از نماز عشاء، سر سجده آهسته گفتم:
خدایا حالیمه چه حالی بهم دادی...یعنی، راستش...نمیخوام از اون بنده هایی باشم که فقط موقع غصه و ترس صدات کنم،
میفهمم خوشی های زندگیم از طرف تو میان...خدایا مراقبش باش!
سه روز گذشت و اضطراب و بی قراری هایم در بی خبری پر از ترس و امید بود. آخرش تاب نیاوردم رفتم دفتر مدیر،
میخواستم برای دردم چاره ای پیدا کنم. اما خانم مدیر رازش را به من گفت و من تصمیمی گرفتم که باعث شد سرنوشتم تغییر کند.
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
دفتر که خلوت شد، دویدم پیش خانم مدیر و گفتم:
-تورو خدا بگید چیکار کنم؟
+چیشده دخترم؟
-همین دیگه، نمیدون، چیزی شده یانه.
+پس حالا که نمیدونی چرا...
-حس بدیه، عجیبه، میترسم...
+میخوای هرجور شده نگهش داری ولی قدرتشو نداری.
-شما...شما میفهمید چی میگم؟!
+تجربه اش کردم
-واقعا؟ شماهم...
+نه اونجوری که فکرشو میکنی...هم سن تو بودم که صدام حمله کرد به کشورمون، داداشم کتاب و درسو گذاشت زمین و اسلحه برداشت برا دفاع، کار هر شب من و مادرم اشک و دعا بود.
تااینکه یه روز حاج آقای مسجد که خودشم داشت با بچه ها اعزام میشد جبهه، جلو اتوبوس خطاب به مادرها و همسرای بسیجی ها و بقیه رزمنده ها گفت:
" دستای شما قدرتمندتر از اسلحه های آمریکایی و تانکای فرانسویه که تو دستای بعثیاست، چون دستهای شما باعث معراج مرداییه که با دست خالی جلوی صف مجهز دشمن دارن از دین و خاکشون دفاع میکنن،
خواهرای من برای پیروزی مون دعا کنید، هر وقت خیلی ناآروم و بیقرار شدین، آیت الکرسی بخونید به نیت عزیزانتون، مطمئن باشید اثر داره!"
حالا حرفم به تو همینه، هرشب براش آیت الکرسی بخون!
-یادم بدین...قول میدم هر روز و شب بخونم.
قلبم به ذکر خدا آرام میشد و خاطرم به یاد او شیرین!
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
هفته بعد درست همان روز بود که خانم عظیمی با حال آشفته وارد سالن اجتماعات شد.
همه دورش جمع شدیم. پیش از آنکه چیزی بگوید همه را کنار زدم و با صدای بلند پرسیدم: چی شده؟
خانم عظیمی آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که با کمک خانم مدیر روی صندلی می نشست،
گفت:بیرون خیلی...وای خدا...مسجد...مسجدلولاگر رو آتیش زدن...خدایا .... این کافرا قرانارو سوزوندن!
خانم مدیر سیلی به صورت خود زد و آهسته گفت: استغفرالله!
یکی از دخترها با لیوان آبی جلو آمد و ناراحتی پرسید: بیرون خیلی شلوغ بود؟
خانم عظیمی لیوان آب خنک را از دستش گرفت و آن را حریصانه سر کشید و پیش از آنکه نفسش جابیاید دیگری پرسید: معترضا خیلی زیاد بودن؟
خانم عظیمی لیوان را روی پایش گذاشت و گفت:
نه، روز به روز تعدادشون کمتر میشه و وحشی گریشون بیشتر!خانم مدیر درحالی که شانه های خانم عظیمی را ماساژ میداد گفت:
از وقتی ناظرای مردمی اعلام کردن تقلب نشده بوده، خیلیا از کف خیابون برگشتن سرخونه زندگیشون اینا دیگه مردم نیستن.
خانم عظیمی صدای نحیفش را از میان هم همه بلند کرد: به این نتیجه رسیدم اینا از اولم از مردم نبودن.
بعد گردنش را کشید و در گوش خانم مدیر آهسته چیزی گفت. بلافاصله چشم های خانم مدیر گرد شد و از روی تعجب و ناراحتی تکرار کرد: آقای خاتمی!؟
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بدحالی من باعث شد خانم عظیمی همراهم به پاسگاه بیاید تاشاید خبری از ابراهیم بگیریم اما مثل پشت تلفن، جواب سربالا شنیدیم.😭
دیگر تمایلی به غذار خوردن نداشتم. نه درس میخواندم نه در جمع حاضر میشدم. هزار جور فکر و خیال باعث شده بود شبها نتوانم بخوابم. غم داشت وجودم را آهسته و بی صدا ذوب میکرد.♨️😔
یک روز وسط نماز غش کردم. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و به دستم سرم وصل بود. 🏥
خانم مدیر که دید چشم باز کردم، گوشه تخت نشست و گفت:
+زندگی خودش سخته تو سخت ترش نکن😶
-شما که میدونی چرا اینو میگی؟😒
+دخترم حالا که...اگه واقعا اینقدر دوستش داری پس...🤭
-چی میخوایین بگین؟😕
+آرزوهای بزرگ تلاشهای بزرگ میخواد😏
-چیکار باید میکردم که نکردم😣
+چند روز دیگه محرمه...بیا و یه نذری کن☺️
-من چیکار میتونم بکنم آخه؟☹️
+مثلا...بعد از تموم شدن مراسم عزاداری تو جمع کردن و جارو کمک کن، نمیدونی آقا امام حسین(ع) چقدر محبت دارن به عزاداراشون😍
از روی شوق و امید نشستم و گفتم:
-پس دهه اول محرم بریم هیئت
+خب فرقی نمیکنه کجا باشی همین...
-نه باید برم هیئت از همین هفته که محرم شروع میشه باید منو ببری!
+حالا استراحت کن تا بعد
گفتن آن حرفها در وجودم چیزی زنده کرد به نام امید! آخرش هم خانم مدیر و خانم عظیمی حریفم نشدند قرار شد ساعت نه و نیم که خاموشی خوابگاه است مرا با خودشان ببرند هیئت.❤️⬛️
همانطور هم شد. تا اینکه آن شب عجیب از راه رسید...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
زدم زیرگریه. اشک هایم را پاک کرد و پرسید: آدرس خونتونو بلدی؟
سری تکان دادم و گفتم: نه
لحنش مهربانترشد. پرسید: اسمت چیه؟
مطمئنم آن لحظه اسمم را به خاطر داشتم. صورت پدرم و چشم های مادرم مثل یک شعر قشنگ در ذهنم جاری بودند. 💭🌌
دوم خرداد هزاروسیصدوهفتادوهشت وقتی که دزدیده شدم دقیقا پنج سال داشتم.⚰️
بعد از یک هفته که در اتاق انتهای باغ حبس بودم، گوگو آمد در را باز کرد. گفته بود اینطور صدایش کنم. یک تکه نان جلویم انداخت و گفت😬:
- بخور
+نمیخوام
-تو هنوز آدم نشدی؟
+میخوام برم پیش مامانم
-چرا نمی فهمی دیگه نمیشه
+تو دروغگویی گفته بودی میبریم خونه مون ولی آوردی زندانیم کردی
-تقصیرخودته اگه فرار نمیکردی...
+ولم کن
جیغ کشیدم و سعی کردم جسم نحیفم را از بین دستهای سردش بیرون بکشم اما تلاش بی فایده ای بود. هیچ وقت فکر نمیکردم یک زن بتواند اینقدر خشن باشد. دستهایم را با یک دستش محکم گرفته بود. چاقوی کوچکی از جیبش بیرون آورد.😱
بعد آرنجش را روی شکمم فشار داد و دست چپم را به زور بالا گرفت . با چاقو یک خط کف دستم انداخت. بیشتر از آنکه دردم بیاید ترسیدم. خون از دستم جاری شد و من شروع کردم جیغ کشیدن. گوگو رهایم کرد و به طرف در آهنی هلم داد و گفت😏:
تو نمیدونی پلیسا چاقو دارن؟! خیلی بزرگتر از مال من، اگه بری پیش پلیس از زیر چونه ات تا روی زانوت خط مینداره حالیت شد!؟
ادامه دارد . . ."
@hamsardarry 💕💕💕
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
آن شب که رفتیم هیئتِ نزدیک پرورشگاه، کمی زودتر رسیدیم اواخر سخنرانی بود. 🌱
جمعیت غرق اشک یکدست سیاه پوش و آرام سراپا گوش شده بودند برای شنیدن سخنان پایانی سخنران، یک گوشه نشستم و به صدای محزون سخنران گوش دادم:😔❤️
امام حسین علیه السلام، جوانمردی که نه فقط علیه ظلم و فساد زمان خودش، بلکه علیه ظلم و جهل و فساد بشر در کل تاریخ بشریت قیام کرد، حالا تنها مانده، تمام یارانش یک به یک در یک جنگ نابرابر کشته شده اند. حالا با تنی پر از زخم و درد وسط میدان تنها مانده!😭
در لحظات آخر حیات اباعبدلله(ع) وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد. قدرت جنگیدن با دشمن ندارد. قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت میتواند حرکت کند. باز می بینیم از سخن حسین(ع) غیرت می جهد، عزت تجلی میکند، بزرگواری پیدا می شود. 💔
لشکر می خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت سابق اجازه نمی دهد. بعضی میگویند نکند حسین حیله جنگی به کار برده اگر کسی نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد. نقشه پلید و نامردانه ای می کشند. 👹✡
می گویند اگر به سوی خیمه هایش حمله کنیم او طاقت نمی آورد.
امام حسین(ع) افتاده است. لشکر به طرف خیام حرمش حمله کردند. یک نفر فریاد می کشد: حسین تو زنده ای؟! به طرف خیام حرمت حمله کردند.📛
امام به زحمت روی زانوهای خود بلند می شود. به نیزه اش تکیه می کند و فریاد می کشد: ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروخته اید، ای پیروان آل ابوسفیان اگر خدا را نمی شناسید، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید، حریّت و شرف انسانیت شما کجا رفت؟!✋
شخصی می گوید: پسر فاطمه چه می گویی؟
امام فرمود: طرف شما من هستم، این پیکر حسین حاضر و آماده است برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او می رود.
ولاحول ولا قوة الا باالله ...🖤🖤🖤
صدای گریه جمع بالا رفت. اشکهایم را پاک کردم. کم کم همه می رفتند، دو زن مسن از جلویم عبور کردند یکی شان گفت: این طرز مقتل خوانی رو شنیدم قبلا از کلام حضرت آقا.☹️
بلند شدم خانم عظیمی با دو لیوان آب به طرف من و خانم مدیر می آمد که در گوش خانم مدیر پرسیدم: حضرت آقا کیه؟🤔
خانم مدیر سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت: رهبر دیگه، آیت الله خامنه ای.😇
یکدفعه ی یک کاسه شله زرد را روی زانویم گذاشتند. سر بلند کردم و گفتم: ممنون ولی نمی خورم.😒
زن شکسته و غمگینی سینی پلاستیکی را در دستش فشرد و گفت: خواهش میکنم پسش نده، نذر دارم. گمشده دارم.😢
به چشم هایش نگاه کردم...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.🤯
ده دوازده نفری در حسینیه مانده بودیم. دویدم بیرون، حدود سی نفری با ماسک و شالهای سبز دورتا دور حسینه را گرفته بودند. و با سنگ و چوب به در و شیشه ها می کوبیدند.😱
شش نفرشان رفتتد داخل، چادر از سر زنها می کشیدند و با چاقو و کلاه کاسکت به جان مردها افتادند.🚷
یک مرد هیکلی از دیوار حسینیه بالا رفت پرچم یا حسین را پایین کشید و فندک گرفت زیر پرچم. داد زدم: چیکار میکنی بیشرف!😡
هنوز حرفم تمام نشده بود که یک آجر توی صورتم زدند. سه تا از دندان هایم از دهانم بیرون افتاد. لبم پاره شده بود و بوی شدید خون باعث شد بالابیاورم.🤕
یکدفعه صدای بلند یاحسین از همه طرف به گوشمان رسید. جمعیت عزادار یکدست سیاه پوش یا حسین گویان به طرف حسینیه آمدند، اغتشاشگران با دیدن جمعیت از روی هم رد میشدند و فرار میکردند.💪✌️
با همه دردی که داشتم رفتم کنار پرچم، با دستانم آتشش را خاموش کردم و چشمانم سیاهی رفت.😣
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. خانم مدیر و خانم عظیمی بالای سرم گریه میکردند. خواستم چیزی بپرسم اما نتوانستم.😕
دست هایم باند پیچی بود و میسوخت. سر انگشتان ملتهبم را روی صورتم کشیدم. انگار هفت، هشت بخیه بالای چانه ام خورده بود و به لبم می رسید. روی چشم و و بقیه صورتم دست کشیدم.😓
خدا رو شکر بینی ام نشکسته بود. ولی خیلی درد میکرد. روی جای خالی دندانهای پایینی ام زبان کشیدم. طعم خون دوباره در دهانم تازه شد.☹️
به کنار تختم نگاه کردم. خواستم دستمال کاغذی از روی تخت کناری ام بردارم که دستی برایم دستمال را اورد. نگاهم را بلند کردم. همان زنی بود که در حسینیه به من شله زرد داده بود.😳
با دستانی که می لرزید دور دهانم را پاک کرد و اشکهایش بی صدا روی صورتش جاری شدند.
با تعجب نگاهش کردم. چشمهایش چقدر...چقدر شبیه چشم هایم بود!😟
دستهایش جوان بودند اما روی پیشانی اش چروک افتاده بود و زیر چشمهایش گود بود. خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت:
این خانم و همسرش کمک کردن بیاریمت بیمارستان. نگاه شیشه اش موجی از اشک را در آغوش خود پنهان کرده بود...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
دکتر گفته بود باید از سرم عکس بگیرند و یکی دو روز تحت مراقبت در بیمارستان بمانم. 😒
خانم مدیر که باید برمیگشت پیش بقیه بچه ها. خانم عظیمی کنارم ماند. خیلی زودتر از من خوابش برد. 😐
فردا چشم که بازکردم تنها بودم. نفرات تخت های کناری ام مرخص شده بودند و خانم عظیمی هم نبود. به سختی از جایم بلند شدم.😓
وقتی بیرون از اتاق رفتم همان زن را دیدم که روی صندلی ها فلزی خوابش برده.😟
یکدفعه پرستاری مرا دید و تشر زد:تو نباید از تخت بیای پایین!
با صدایش آن زن از خواب پریشانش پرید. آشفته آمد دنبال ما داخل اتاق.😳
به دستهای پرستار که به دستم سرم وصل میکرد، خیره شد. پرستار رو به او گفت: نذار بیاد پایین، الان صبحونه اشو میارم باید کامل بخوره...🤫
زن با سر تأیید کرد. وقتی پرستار بیرون رفت رو به او گفتم: ممنون ولی نیاز نیست...
موقع ادای حرف س سرزبانی حرف زدم. حتما بخاطر جای خالی دندانهایم است. حالم گرفته شد. 😑
در فکر و خیال بودم که موبایلش زنگ خورد. جواب نداد فقط یک پیامک فرستاد. پرستار که سوپ را آورد. زن ظرف را گرفت میز متحرک پایین تخت را جلو کشید.😶
همانطور که با قاشق آن را هم میزد که خنک شود زیرلبی چیزی میخواند. سوپ را قاشق قاشق در دهانم می گذاشت و من با نگاهم از آن چشمهای کم فروغ، تشکر میکردم.🤒
کمکم کرد بنشینم. از کیفش قرآن کوچکس درآورد و مشغول خواندن شد. زمزمه هایش لحن دلنشینی داشتند. انگار حافظه گوشهایم این صدا را در خود گنجانده بود. 🤔
چند ضربه به در خورد. یک مرد میانسال با موهای فر و قامت خیلی بلند ولی استخوانی وارد شد. رو به زن گفت: فرشته بیا کارت دارم. 🤐
در ذهنم تکرار کردم؛ فرشته!
این اسم به آن نگاه مهربان می آید.
فرشته بلند شد و وقتی بیرون رفت در را بست اما صدای همسرش به وضوح شنیده میشد:
-باز یه دختر بیکس و کار پیدا کردی نشستی بالاسرش! 😤
+هیس میشنوه🤫
-چرا منو خودتو اینقدر عذاب میدی؟ 😠
+بذار تو حال خودم باشم😣
-چرا نمیخوای بفهمی کیمیا مرده دیگه برنمیگرده... 🙄
+توروخدا برو😢
صدای هق هقش بلند شد. با شنیدن گریه هایش چیزی در قلبم جابه جا شد...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.😔❤️
لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد:
✋😕
تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...
نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد.😅
دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید.
وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم.💔
مادر؟! کاش برمیگشت!
دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت. 😳
با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد. 🕯🌪
دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید.
چشم هایش کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید.😲
با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم.
پرسیدم: چرا؟
جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم.😍
مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم.
فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟🙂
باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.🤩
چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:😏
فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...
از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم.😒
هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.😤
یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد.😶
اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است!
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آشنایی مثل حریر بر جان گوشهایم نشست: پس اینجایی!😍
سرم را بلند کردم. فرشته بود. دستهایم را گرفتم و آرام بلندم کرد، بعد مرا در آغوش کشید و صورتش را روی شانه ام گذاشت.❤️
شبیه مادرم مرا بو کرد و گفت: بلاخره دختر خودم میشی.
محکم بغلش کردم دلم میخواست آن لحظه ناتمام بماند تا ابد!😢
خانم عظیمی آمد و گفت باید برای مراحل اداری یک سری فرم پرکنند. همسر فرشته که فرم ها را پر میکرد، فرشته کیف پولش را جلوی صورتم بازکرد و گفت:😊
ببین این کیمیای منه...
خشکم زد. کیف را از دستش گرفتم و گفتم: اشتباه میکنی.
باتعجب نگاهم کرد. اما من از او فاصله گرفتم و با بغض تکرار کردم: اشتباه میکنی...😭
کیف را روی زمین انداختم و دویدم سمت محوطه، روی زمین چمباتمه زدم. خانم عظیمی آمد بالای سرم:
-این دیگه چه کاری بود کردی؟
+نمیخوام
-چی؟
+باهاشون نمیرم
-دیوونه شدی؟
نگاه پرخشمم که به نگاهش خنجر زد، ساکت شد. خم شد و با لحن ملایم تری پرسید: آخه یه دفعه چیشد؟
جوابش را ندادم. آنها که از ساختمان بیرون آمدند، راه کج کردم به حیاط پشتی. تا وقتی مطمئن شدم رفتند نیامدم بیرون...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
چند روز بعد مقابل تلویزیون وسط سالن استراحت، نشسته بودم.😞
رهبر چنان سخنرانی کرده بود که دوست و دشمن میخکوب شده بودند. صداقت کلامش وقتی که مملکت را دست امام زمان(عج) سپرد و به مردم امیدواری داد، حاضرین را به گریه انداخته بود.😭
یکدفعه خانم عظیمی دوید داخل سالن و گفت: دوباره اومدن.
برگشته بودند، اینبار مشتاق تر، من اما دلگیر بودم و تلخ!😒
فرشته آمد جلو. صورتم را با کتابی که دستم بود، پوشاندم. کتاب را گرفت. آمدم بروم که به التماس افتاد: تو... تو کیمیای من...😍😭
گفتم: نه!😡
و بلند شدم. بیرحم شده بودم. نمی توانستم گذشته را فرآموش کنم. همسرش در چهار چوب در ایستاده بود، مرا که دید کنار رفت. اما بلافاصله صدا زد:😕
بیا آزمایش بده... بخاطر این مادر... بذار خیالش راحت شه که تو هم گمشده اش نیستی.✋
ایستاده بودم و پشت به او فقط گوش میکردم، ادامه داد: بذار جواب منفیو ببینه تا دست از سرت برداره...
برگشتم سمتش. پرسیدم: اگر جواب مثبت بود چی؟😡😒
حیران شد. رفتم. دوید دنبالم:
+صبرکن✋
-من آزمایش نمیدم😫
+چرا جواب مثبت بشه؟ مگه تو...😳
سکوت کردم و راهم را کشیدم که بروم، صدایش را بالا برد: پس فرشته راست میگه؟ صاحب اون عکس تویی؟😵
چانه ام لرزید. اشکهایم بی صدا روی صورتم جاری شدند. پاهایم توان حرکت نداشتند. سر به زیر شدم. آمد روبرویم:
یعنی تو دختر منی؟ تویی که شونزده ساله منو دیوونه و آواره کردی؟!💔
نشست روی زمین. دلم به حال او بیشتر از خودم سوخت.
نمیخواستم جوابش را بدهم. آن عکس پنج سالگی خودم بود. منِ قبل از بدبخت شدن!😖
برگشتم دیدم فرشته روی زمین به حالت غش افتاده. دویدم بالای سرش. شانه هایش را بلند کردم و سرش را
روی زانوهایم گذاشتم. مردمکش را از پشت چشم های نیمه بازش دیدم که دور صورتم می چرخید.🦋
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
چند روزی گذشت تا راضی شدم آزمایش دی ان ای بدهم. تا جواب آزمایش بیاید، هر روز می آمد دیدنم و برایم از خودم می گفت: 😢
تازه شدی مثل قبلنا اونوقتا که هنوز زبون باز نکرده بودی، از نگاهت میفهمیدم چی میخوای، میفهمیدم کی سردته کی گرمته کی گرسنه اته کی آب میخوای...🥀
بعد با بغض ادامه داد: یه بار تب داشتم شب نفهمیدم کی خوابم برد. بابات میگفت تمام شب دور اتاق چرخوندت بلکه آروم بشی ولی تو یه بند گریه میکردی منم کوره آتیش بودم و نیمه هوشیار! فرداش که حالم بهتر شد. 👀
تو باهام قهر کرده بودی، بابات میگفت من زیادی بزرگت میکنم. میگفت بچه هفت ماهه چی میدونه قهر چیه! ولی من میدونستم تو باهام قهر کردی، شیرنمی خوردی بغلت که میکردم.👶🏽
دستای تپل و نرمتو که میذاشتم روی صورتم، میزدی زیر گریه و تا زمین نمیذاشتمت گریه ات بند نمی اومد.👩👦
الانم ....حق داری ازم ناراحت باشی ولی باهام قهر نباش دخترم! اون سال که گمشدی تا یه ماه با بابات ویلون کوچه و خیابون بودیم.😭
همه جا رو زیرو رو کردیم پیش پلیس رفتیم پرونده تشکیل دادیم حتی...بیمارستانا و...سردخونه ها رو گشتیم، ولی تو نبودی! خدا میدونه تو این سالا چی کشیدم....😓
و گریه فرصت حرف زدن را از او گرفت.
روزی که به اصرار مادرم همه باهم رفتیم و جواب آزمایش را گرفتیم یادم هست. ☹️
ساکت بودم. چشمهای خیسم در آیینه بارانی نگاهش دردهایم را فریاد میزد. جواب مثبت را که شنید، دیگر نتوانست سرپایش بماند. نشست روی زمین.🤯
روسری سیاهش را روی صورتش کشید و سرش را به لبه تخت تکیه داد و بلند بلند گریه کرد.
خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت: یا صاحب صبر، گمشده تو پیدا کردی بلاخره!😢
پدرم آمد کنارم دست انداخت دور شانه ام و سرم را به شانه های مردانه اش تکیه داد، و آهسته گفت: منو ببخش بابایی... ❤️
بی صدا گریه کردم. چقدر در تمام این سالها بودنش را کم داشتم!
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذشت و من هنوز نمی توانستم فرآموشش کنم.😢💔
اصلا مگر میشود عشق را از یاد برد؟! هرچند او از تو سراغی نگیرد.... دل آشفته بودم و نگران، با پدر و مادرم میخواستیم از تهران برویم.😕❌
قرار شد زندگی را در شهرستان زادگاه پدری ام از سربگیریم. اما من هنوز به آمدن ابراهیم امید داشتم. اگر از اینجا میرفتم دیگر نمی توانست پیدایم کند.⌛️
اصلا چرا خبری از او نشده بود؟ مگر یک مأموریت چقدر طول می کشد؟ حال شهر که دارد خوب میشود پس چرا او نمی آید؟!🎈
فکری به سرم زد خواستم دندانهایم را همین تهران درست کنیم بلکه بتوانم برای دلم وقت بخرم. شاید در این مدت معجزه ای بشود. قبول کردند. تمام مدت از امام حسین(ع) میخواستم ابراهیم را به من برگرداند، سالم و سلامت و همانطور عاشق! 😍
یک هفته بعد از اتاق دکتر دندان پزشک بیرون می آمدم که صدای زنگدار و نحس آشنایی در گوشم پیچید: باید حجابشونو بردارن... 👹
چرخیدم سمت صدا، از گوشی موبایل یک دختر جوان می آمد. نگاه خشمگینم را که دید، ترسید و می خواست صفحه موبایلش را ببندد که چنگ زدم گوشی اش را گرفتم. رفتارم دست خودم نبود.😤
همان صدا بود. مسی همان خبرنگار عوضی که برای گوگو کلیپ جور میکرد...
هیچ وقت صورتش را ندیده بودم اما صدایش مثل برداشتن سر از روی یک زخم عمیق و کهنه وجودم را سوزاند. 😣
حالا رفته بود خارج با آن موهای وزدار و نگاه نفرت انگیزش میخواست باز جیب هایش را پر از دلار کند چه ارزشی برایش داشت که به خاطرش اینجا عده ای به بدبختی بیفتند! 😡
مادرم جلو آمد و گوشی را به صاحبش پس داد و عذر خواهی کرد. در دلم گفتم: ابراهیم کجایی تا بگویم هویت مسی علینژاد پلید را فهمیدم...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
سبک زندگی اسلامی همسران
❤️🍃❤️ #خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذشت و من ه
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت(آخر)
رفتار آن روزم باعث شد زودتر از موعد از تهران برویم. 😬
حالا دندان هایم خوب شده بودند و دیگر سرزبانی حرف نمیزدم.
فقط مانده بود آرزویم که با همه وجود به خدا سپرده بودمش.☹️❤️
دیگر نیروهای امنیتی اوضاع شهر را آرام کرده بودند. مردم به زندگی عادی خود برگشته بودند. اما چیزی در وجود من هنوز بیقرار بود. 😢
باید جای چشم های یک دختر باشی تا بدانی وقتی یک مرد مقابلت می ایستد و میگوید با تمام وجود دوستت دارد و تو به صداقتش ایمان داری، فرآموش کردنش چقدر غیرممکن است!😭💔
وقتی سوار ماشین پدرم شدیم و از تهران بیرون رفتیم، زیر لب با امام حسین(ع) حرف زدم: ❤️❤️❤️
یا بهم برش گردون یا....اگه ابراهیم سهم من از این زندگی نیست...کمکم کن...کمکم کن فرآموشش کنم.😣
زیرلب صلواتی فرستادم و قطره اشکی آرام از گوشه چشمم سقوط کرد. دلم میخواست لب به گلایه باز کنم. دوست داشتم تمام آنهایی که زندگی ام را دزدیده بودند، نفرین کنم.😤
همان موقع تلفن مادرم زنگ خورد. پدرم گفت: حتما آقاجونه بذار به یه جا برسیم خودم زنگ میزنم الان تو جاده قطع و وصل میشه نگران میشن. 🙃
مادرم موبایلش را که تازه از کیفش بیرون آورده بود دوباره درکیفش گذاشت. اما کسی که پشت خط منتظر بود دست بردار نبود. انگار بی اختیار گفتم: جواب بده. 😢
مادرم تلفن را جواب داد: الو...سلام خانم عظیمی...بله الحمدلله...چطور؟ نه تو جاده ایم ممکنه الانم تماس قطع بشه...چی؟...کی؟...جناب ستوان کیه؟!... الو...😒
بی مهابا تلفن را از دستش قاپیدم و با خانم عظیمی حرف زدم. از روی شوق جیغی کشیدم که پدرم با ترس زد روی ترمز. تلفن را روی صندلی عقب انداختم.
😍😍😍
از ماشین پیاده شدم. باد خنکی می وزید و روسری ام را روی سرم جابه جا میکرد. دست هایم را باز کردم و رو به آسمان داد زدم: خدایاااا دوستت دارم.
❤️🧡💛💚💙
پایان🌱
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hamsardarry 💕💕💕