#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیستم : انتخاب
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم😞 ... .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود📖 ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد😨 ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
اگر با قرآن، شراب🍺 می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم😷 ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم😣 ... اگر سیگار🚬 می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود😣 ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم😖 ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم👂💢✋ ... .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم💢 ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه🔫 رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم ... .
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم : مقابل من نشسته بود
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون👶 هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم😭 ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک😭 ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد😭 ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود😣 ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه😩 ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد😪 ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت😖 ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود😕 ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن😟 و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم😵 ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود😱 ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه😖 ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود😱 ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...😢
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
سبک زندگی اسلامی همسران
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_نوزدهم صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_بیستم
باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون مامورِ رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم. یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم..
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟.. و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن.. و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین..
بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه.. و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..
حالم از خودم بهم میخورد.. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره.. هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد...
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت.. مدام به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن. مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕