❤️🍃❤️
برخورد با #همسرعصبانی و #پرخاشگر چگونه باید باشد؟
#قسمت_چهارم
#مرزهای_خود را مشخص کنید:
👈آن ها را تنظیم کنید و طبق آن ها عمل کنید.
‼️ بزرگ ترین اشتباهی که از دیگران می بینم این است که
آن ها به روشنی آنچه را که مایل به تحملش نیستند را معین و تعریف نمی کنند.
✅تعیین مرزها و شناختن آن ها
👈یکی از موثرترین روش های #مدیریت_عصبانیت در خانه است.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_چهارم : نقشه بزرگ❗️
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم🙏 ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد☎️، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد 😡... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟😤 ... ترجیح میدم آتیشش🔥 بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون👊... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده✨ ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... 😇 نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت 👀 ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... 😈
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... 😊چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم😈 ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته😁 ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت⚡️ ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من😳 ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم😁 ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
💞بسم رب الشهداء والصدیقین
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا
#قسمت_چهارم
به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن
در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند
و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند
و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند
(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.)
این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند
و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد
در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد .
نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت:
آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید
علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد
و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید
آیا شربت میل دارید؟
من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم
با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم .
آقای یاسینی به علی اصغر گفتند:
برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید
من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند
همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن.
علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد.
مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد
و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم .
بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی میکردند
و بیسیم میزدند و از احوال مردم می پرسیدند
مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت:
بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر
یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر
و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده
همه با هم صلوات قرائت کردند.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕