#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_101
اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش
و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه
نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد..
پس سعی کردن بی صدا پیش برن...)
و من حیران مانده بودم از این همه سادگی خودم..
بعد از حرفهایِ حسام
تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم.
و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم
(اون دختر آلمانی..
اونم بازیگر بود؟)
حسام آهی کشید
(نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود
و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست
و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..)
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم
(و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟)
لبانش را جمع کرد
(خب...
شما باید میومدین ایران..
به دو دلیل..
یکی حفظ امنیتتون
و قولی که به دانیال داده بودیم..
دوم دستگیری ارنست..
که یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه
و مامور خرابکاری تو ایران..
از خیلی وقت پیش دنبالش بودیم
اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده..
پس از طریق شما اقدام کردیم.
چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه..
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم.
اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن.
اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد
و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن..
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود
و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده
توی این انجمن ها فعالیت میکرد.
پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت.
و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش
اون رو برای کمک وارد بازی کردم..
و از دانیالو خوونوادش گفتم..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕