#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_103
لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر
(خب ما دقیقا هدفمون همین بود..
اینکه عثمان از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش
برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..)
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم..
چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟
مبهوت و پر سوال نگاهش کردم..
با تبسم ابرویی بالا داد
(خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن
که ما داریم به طور مخفیانه
و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم..
و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه
و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرنرس
میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن..
غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن
و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد
و عثمان خودشو به سادگی زد..
به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد..
میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده..
بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین..
و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین..
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود..
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن..
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد.
که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود..
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود
و واسه استراحت رفتم خونه که
پروین خانووم باهام تماس گرفت..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕