#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_104
وحشتناک بود..
اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال
و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم
تا بتونم همه شونو بفرستم..
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست
بد شدن حال اون شبتون
و اومدن من به خونتون باعث شد که
عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن..)
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم
(نکنه پروین هم نظامیه؟؟)
خندید..بلند و با صدا
(نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.. )
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم
که دوست ایرانیت کیست؟؟
اسمش چیست؟؟
مدام بحث را عوض میکرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا..
تک تک تصتصاو
لبخندها
شوخی هایِ حرص دهنده
و محبتهایِ بی منتِ یان
در مقابل چشمانم رژه رفت..
مرگ حقش نبود..
به حسام خیره شدم..
این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟
او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود
که هیچ ربطی به زندگیش نداشت..
دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگر
یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود..
حالا باید از حسام متنفر میشدم؟؟
چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟
(پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین..
این حقش نبود..
اون به همه مون کمک کرد..)
سری تکان داد و لبی کش آورد
(بله.. درسته.. حقش نبود
به همین خاطر هم الان زنده ست دیگه..)
به شنیده ام شک کردم..
با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند
و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد.
(امکان نداره..
چون خودت اون شب
وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی
که اونا یان رو کشتن..
من اشتباه نمیکنم..)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕