#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_107
و باز ادامه ماجرا
(اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم
اجرای نقشه کمی جلو افتاد.
چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن
که اتفاقی رخ نده.
چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه..
اما اینم میدونستیم که میان سراغتون.
میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسیر
من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم..
بعد از اون شب تمام مکالماتتون شنود میشد
و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری
از مطب پزشک فرار کنید..
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
اما شیوه اشو نه..
پس اون تصادف و به دنبال
گیر افتادنم توی تله اشون
نوعی غافلگیری به حساب میومد..)
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد.
(نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ )
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد
(نه..
امکان نداشت..
حداقل تا وقتی که به رابط برسن..
اونا فکر میکردن که من و دانیال اسم اون رابط رو میدونم.
پس زنده موندنمون
حکم الماس رو براشون داشت..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕