#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_108
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست
جرأت تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن)
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد
و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر..
و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..
نفسی عمیق کشید
(خب با ورود عثمان و صوفی به اایرا
بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن
و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن..
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت
یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه
با فعال کردنش بتونن پیدام کنن..
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیر و خوشی تموم شد..)
راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند....
اما عثمان...
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد..
او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت..
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم
(اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)
خندید
(واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه..
دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).
نفسی راحت کشیدم..
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕