#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_110
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش
دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام..
با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد.
و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم
و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم..
(دیگه با خیال راحت زندگی کنید..
همه چیز تموم شد..)
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شده در روسریِ به احترامش سرکرده
فقط به تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟
دو روز؟؟
دو ماه؟؟
همه اش را نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد..
من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم
دیگر کسی را نداشتم..
حتی مادر..
و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا..
اما...
او رفت..
همانطور نرم وصبور..
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش..
خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم..
نبود..
نمی آید..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلبکار میکردند..
اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد
با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید
(قربون چشمایِ آبی رنگت برم..
امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی
گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم..
خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه..
نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕