#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_111
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت
اشک چشمانش را پاک کرد
و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد.
( مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم
نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..)
و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت
و حالا همین شیعه تمام زندگیم را تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد
فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک
و محتویاتش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت میداد..
نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود
که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت
و غیر از ملاقاتهایِ هر روزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن
و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش..
اما نیامد..
بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد.
و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕