#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_114
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد
به سمت داشبورد ماشین اش رفت
و چیزی را از آن درآورد
(تو این فلش
تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست..
اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید..)
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد..
این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم..
گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ای حرف، گرفتم
و به خانه رفتم..
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود..
به سراغ مادر رفتم..
ماتِ جانمازش گوشه ای از اتاق، چمپاتمه زده بود.
ناخواسته بغلش کردم..
بوسیدم..
بوییدم..
فرصت کم بود..
کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم.
و او انگار در این عالم نبود..
نه لبخندی..
نه اخمی..
هیچ..
هیچه هیچ..
سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ای انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام..
نهج البلاغه و امام علی..
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدن را میفهمیدم.
دادن کتابی از علی «ع» به دختری سنی زاده مثل من..
چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد..
کجا بود که ببیند تنفراتش
وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند..
و من ..
سارای بی دین..
دخترِ سنی زاده..
عاشق همین تنفرات شده بودم..
هر چه که پدر از آن بد میگفت
یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم..
این به چه کارم میآمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕