#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_115
چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت
و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم
خبری از امیر مهدیش نبود.
کلافه گی چنگ شده بود محضِ اتمامِ ته مانده ی انرژیم.
کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.
بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد..
خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان..
خواندن و خواندن
حتی در اوج درد..
در آغوش تهوع و بی قرار..
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه..
کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش
حق میدادم به پدر محضِ تنفر از علی «ع»..
علی «ع» مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود
شیطان را چه به دوستی با او..
و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش
ارادتی خاص داشته باشد به علی «ع» و اهل بیتش..
قلبت که به عشق خدا بزند
علی «ع» را عاشق میشوی..
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد.
فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد
و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد.
(همه میگویند علی «ع» دربِ خیبر را کَند..
اما علی «ع» نبود که خیبر شکنی میکرد..
علی «ع» وقتی مقابلِ دربِ خیبر ایستاد
خدا را دید..
در خدا حل شد..
با خدا یکی شد..
و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی «ع» کند.)
و حالا درک میکردم..
آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود..
عالمی که خدایش در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود
و من لجبازانه، سر میتراشیدم.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕