#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_118
و من حرف زدم..
از خسته گی هایم..
از دردهایم..
از ترسهایم..
از روزهایی که گذشت و جهنم بود..
از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم..
از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد
و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است..
از..
از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت
که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود..
و او فقط و فقط گوش داد..
یانِ پر حرف در سکوت
سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد..
که ای کاش با پوزخندی بلند
به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید..
بعد از اتمام تماس
بغضم را قورت دادم
و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد.
وقتی دید تکان نمیخورم
صدایی صاف کرد محضِ اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم.
چشمانش را دزدید.
دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت
(خوندینشون؟؟
به دردتون خوردن؟؟)
نفسی عمیق کشیدم
( علی.. خیلی دوسش دارم..)
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست.
اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش..
و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟
(دانیال کی میاد؟؟
دلم واسه دیدنش پر میکشه..)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود.
صدایش کردم..
شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود
پرتوقعی محسوب نمیشد..
که اگرهم محسوب میشد
اهمیتی نداشت..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕