#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_122
من..
دانیال و بقیه میریم
تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره..
ما جون و پول و وقتمونو میبریم اونجا
تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم..
مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم
تا شما با خیال راحت و بدون ترس
از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون
راحت کتاب دست بگیرید
و مطالعه کنید..
اینجا ایرانه..
سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا..
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم
تا دشمن نزدیک مرزهای ما نشه
و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم
که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم
تا وارد خاکمون نشدن...
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین نفس دشمنو میبریم
تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد..)
منطق حرفهایش، خاموشم کرد..
من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او..
سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که
ای کاش برای یکبار هم که شده
آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم.
یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود؟؟
این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود..
چند روزی از رفتن حسام میگذشت
و فاطمه خانم گهگاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد.
حرفهایش برایم جذاب بود از همسر شهیدش گفت
و امیری مهدیِ تک فرزند
که هیچ وقت پدرش را ندید.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕