#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_123
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد
برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش.
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی..
از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته
تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان صفت در سوریه..
من زیادی به این مادر بدهکار بودم..
مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت
و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.
روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام
و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال
دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به در و دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم.
کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم.
صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.
هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟
بغض چنگ شد.
زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم.
دیگر چیزی از من نمانده بود..
نه زیبایی..
نه سلامتی..
نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن..
اما خدا بود..
دانیال بود..
و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم..
راستی چرا نمی مردم..
دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت..
خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود..
هنوز هم درد بود..
تهوع بود..
بی قراری و کلافه گی بود..
لبخند بر لبم نشست.
معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم
هنوز هم زنده ام؟؟
انگار یک چیز به شدت کم بود..
شاید نماز..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕