#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_124
خدا آمد
علی آمد
حجاب آمد
ایمان آمد
اما نماز..
باید یاد میگرفتم
و امیدی به پروین نبود
چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید.
سراغ لپ تاپم رفتم.
طریقه نماز خواندن را سرچ کردم..
همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم
و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود
اعمالش را انجام دادم..
اما نمیشد.
گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود.
چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم..
به سراغ پروین رفتم.
از او هم خبری نبود.
اتاقها را به دنبالش زیر و رو کردم نبود.
نه خودش ..
نه مادر..
به ساعت که نگاه کردم یادم آمد
مادر را به امامزاده برده ..
اما من دلم نماز میخواست..
دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم
و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید..
کاش حسام بود..
ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم..
دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد..
صدایِ زنگ خانه بلند شد.
پروین کلید داشت.
پس چه کسی بود..؟؟
به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم.
کسی در مانیتور دیده نمیشد..
اما زنگ دوباره تکرار شد..
ترسیدم..
کسی در خانه نبود..
اگر دوستان عثمان به سراغم آمده باشند چه؟؟
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕