#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_125
قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد..
لرز به تنم افتاد..
و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد.
نباید در را باز میکردم..
اما..
صدایِ تیکی از در بلند شد.
پشت پنجره ایستادم.
کلید..
کلید داشتند..
در باز شد و من بدون تامل
با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم..
در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم.
خواستم کلیدش کنم
اما نشد..
یادم آمد
حسام کلید را از روی در برداشته بود
تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم
و او مجبور به شکستن در شود..
با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم.
اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند.
کاش حسام بود..
چشمانم از شدت ترس دو دو میزد.
به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم.
امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟
صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید..
وارد شده بود و در خانه سرک میکشید..
نه..
خدا کند به اتاق من نیاید..
تضمین نمیدادم که جیغ نکشم.
به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو..
طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد.
مقابل اتاقم ایستاد.
نفسم بند آمد.
اما ناگهان مسیرش را عوض کرد.
از اتاق دور شد..
مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود.
چون دیوار به دیوار با من بود.
چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕