#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_130
چه باید میگفتم؟؟
اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟
زیر لب زمزمه کرد
( علی «علیه السّلام»..
اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت..)
نگاهم کرد
( این یعنی اینکه مثل یه شیعه علی «علیه السّلام» رو دوست داری؟؟)
شانه ایی بالا انداختم
(شیعه و سنی شو نمیدونم..
اما علی «علیه السّلام» رو به سبک خودم دوست دارم..)
سری تکان داد
اگر پدر بود حکمی جز اعدام برایم صادر نمیکرد.
و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد..
بدون هیچ اعتراضی..
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.
از چای نوشید و لبخند زد
(آفرین..
کدبانو شدیااا..
عجب چایی دم کردی..
خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟
یعنی دیگه نمیخوریش؟؟)
استکان را زیر بینی ام گرفتم..
چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟؟
( اولا که کار من نیست و پروین دم کرده
دوما حالا دیگه از قهوه متنفرم
چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه..
سوما نوچ..
خیلی وقته دیگه نمیخورم..)
خندید
( دیوونه ای به خداا.. خلاص..)
ناگهان صدای در بلند شد.
به سمت پنجره رفتم.
پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود
و با خود به سمت خانه میآورد.
نگران به دانیال نگاه کردم.
یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟؟
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕