#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_132
حالا در کنار من
پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که
دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد
چه کسی میگوید نظامی گری
یعنی خشونتِ رضا خانی..؟؟
حسام همیشه میخندید..
و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود ..
اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد.
و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش
بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.
زمان میدووید
و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد
از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم.
سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم.
آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود.
دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم.
پشتِ پنجره ایستاده بودم
و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم.
کنجکاوی امانم را بریده بود.
به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کرد.
دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت.
اما امکان نداشت
چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد.
باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد
(حسام گم شده..)
نفسم یخ زد.
و او ادامه داد
( دو روزه هیچ خبری ازش نیست..
دارم دیوونه میشم سارا..)
یعنی فاطمه خانم میدانست؟
(یعنی چی که گم شده؟؟
معنیش چیه ؟)
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕