#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_134
و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا
این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت..
دانیال تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد.
که اگر بفهمد
گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش..
باید نفس میگرفتم..
فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم.
نماز..
من باید نماز میخواندم..
نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود.
بی پناه به سمت حیاط دویدم.
دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود.
(یادم بده چجوری نماز بخوونم..)
با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم.
وقتی برایِ تلف کردن وجود نداشت
دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت
و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم.
در اتاق ایستادم
و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم.
مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم
و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم.
سکوت را شکست
(منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟)
و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث برده بود..
محکم جواب دادم که آری..
که من شیعه ام و شک ندارم..
که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود..؟؟
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕