#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_135
و در چهره اش دیدم
گره ای که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد.
(فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه..
صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی..)
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید
و من تکرار کردم
آیه به آیه
سجده به سجده
قنوت به قنوت
شیعه گی را..
آن شب تا اذان صبح
شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب
در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا
شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم
دچارش شده ام.
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد
نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید
دانیال با گامهایی تند وارد شد
و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست.
رنگِ پریده اش
درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تار و پودِ وجودم..
بی وزن شدم و خیره
گوش سپردم به خبری از شهادت
و یا... اسارت.
و دانیال نفسش را با صدا بیرون داد.
(پیدا شد..
دیوونه ی بی عقل پیدا شد..)
پس شهادت، نجاتش داد.
تبسم
صورتِ برادرم را درگیر کرد
(سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی
گرسنگی و تشنگی
هیچ مشکلی نداره..)
گیج و حیران، زبان به کام چسبیده
جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم .
درست شنیده بودم؟؟
حسام زنده بود؟؟
خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕