#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_137
روزها لِی لِی کرد
و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را..
و چقدر هوای زمستان
گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند.
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته
و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال
و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهار سراغی هم از من گرفته بود.
و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم
در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد
و دیده تازه میکردم.
هرروز منتظر بودم
و خبری از قدمهایش نمیرسید.
و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار..
نمیدانم چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته
پا به حریم مان گذاشت
و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم.
و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت.
یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد
تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن
خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم.
جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟
بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_137
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم.
باید مردانه با خودم حرف میزدم
و سنگهایم را وا میکندم.
دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود.
اما..
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه..
منی که گذشته ام محو میشد
در حبابی از لجن
و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت می کشیدمش
برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود..
سالم بود..
مذهبی و متدین بود..
و منِ ثانیه شمار برایِ مرگ را اصلا ندیده بود..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند
عاشق دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند
آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم
و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
(و چقدر سخت بود و ناممکن)
جمله ای که هرشب اعترافش میکردم
رویِ سجاده و هنگام خواب.
دل بستن به حسام
دردش کشنده تر از سرطان
شیره ی هستی ام می مکید
و من گاهی می خندیدم به علاقه ای که
روزی انتقام و تنفر بود درگذشته ام.
مدتی گذشت
و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم.
تا اینکه یک روز ظهر
قبل از آمدنِ دانیال
فاطمه خانم به خانه مان آمد.
اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕