#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_139
اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که
حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست.
ولی جدی نمیگرفتم.
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش
که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن..
دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده.
آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که
اگه رضایت دادین
بیایم واسه خواستگاری رسمی..
میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی
اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی..)
صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید.
و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم.
منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم..
مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار..
و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..
( نه .. )
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد..
"نه" گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید
(شرمندتم دخترم.. تو رو به جَدّ امیرمهدی حلالم کن.. )
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهای همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم
همین قدر قهوه ای و تیره رنگ بود؟؟
حالا باید برای این زن عصبانیت خرج میکردم
یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕