#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_143
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟
یا عصبانیت برایِ خُرد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟
و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم
تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد.
و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت
وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتوانست خیلی بد باشد..
بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟
اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه
منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟
اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم.
پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم.
عصبی و نفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم
(سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد .
اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا..
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود
اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی
توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت
و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند کرد و به صورتم نگاه انداخت
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕