#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_150
اینجا چه میخواست؟؟
آمده بود تا له شدنم را بیند
و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟
عصبی انگشتانم را فشار میدادم
و اصلا چرا باید در جمعشان می نشستم؟؟
از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین
در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند
برایِ پرسیدن دلیل، البته بدونِ بیان کلمه ای..
و من با عذر خواهی، عازمِ اتاق شدم.
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت
و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید
بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام
ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت..
شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم
و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..
اشک ریختم و گریه کردم
و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودم
و خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید
برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است.
آمده بود یا حالم را بپرسد
یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست..
او از هیچ چیز مطلع نبود..
از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..
جوابش را ندادم.
دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار..
سابقه نداشت آنقدر مبادی آداب باشد.
لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕