#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_157
اما عموم همیشه مریض بود.
همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد.
هر دو تا رفتن جبهه..
پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زنده ست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه..
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین ..
نه خدا.. )
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود.
و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم..
راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم
و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست
و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند..
مسلمان شدم..
شیعه شدم. .
و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی
فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده
وقتی سکوتم را دید
دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت
(حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" اتون بمونم؟؟ )
به صورتش نگاه کردم
( از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟
شما چیزی از گذشته ام میدونید؟)
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد
( اونقدر که لازم باشه میدوونم..
در ضمن گذشته
دیگه گذشته.
مهم حالِ الانتونه..
که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..)
تعجب کردم
( از کجا میدونید؟؟)
لبخند زد
(دور از جون با یه نظامی طرفیدها..
ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم..
دقیق و مهندسی شده..
شما جواب " بله" رو لطف کنید..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕