#فنجانی_چای_باخدا✨🍮🍮
#قسمت_159
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود
به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که
پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند
و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی، هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد
و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب
برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد
و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود
و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید
و بخشش طلب میکرد.
بخشش، محضِ خواسته ای که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریز و درشت را انجام میداد
و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد
که امیرمهدی اولاد پیغمبرست..
که احترامش واجب است..
که مبادا خم به ابرویش بیاورم..
که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر
فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟
بیچاره مادر که هیچ وقت طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد
و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود
کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت
و حسام حتی یکبار هم به دیدنم نیامده بود.
دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم
اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم
گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید
و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود
حداقل یکبار به دیدنم می آمد
اما نیامد..
ادامه دارد...
https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕