#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_188
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم.
من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم
که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
صدای پوزخندم بلند شد
( من؟؟
من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. )
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد
( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید
یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو
تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..)
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم
وسطِ زمینِ کربلا..
شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا..
حالی بهشتی تر از این هم میشد؟؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید
(ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ای بر گردنم افکنده دوست..
میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..)
و حسام به آغوشش کشید..
بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد
و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت
و کامم شیرین شد از خوشبختیم..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم.
هرگز نداشتم و حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت
ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود
حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین «ع» میدرخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم
دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را..
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین(ع) در آسمان میچرخید
و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت..
خاخام یهودی می بارید..
دانیال سنی حیران و دلباخته میشد ..
و شیعه ی علی «ع»، میسوخت
و جنون وار خاکستر می شد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم..
زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕