#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_189
اشک، دیدم را تار میکرد
و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل
چشم وگوش..
باید ظرف نگاه پر میشد ..
پر از ندیده هایی که دیده بودم
و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد.
حالِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند
و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم
و او کنار گوشم نجوا کرد
( حال خوبتو میخرم بانو..)
و مگر می فروختمش؟
حتی به این تمامِ دنیایم..
(من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرز و دعا
اندر دوامِ وصلِ تو..)
دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند.
البته حق داشت
هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گم ات میکرد.
من در مکانی قرار داشتم که 24 میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوان حسام را به آغوش کشیدند
و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند.
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت
(این برادرا از موکب علی بن موسی الرضا(ع) هستن..
از مشهد اومدن..
بچه هایِ گلِ روزگارن..)
پس مشهدی بودند.
آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی.
از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد
( سید جان..
همه چی ردیفه..
ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم..
خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن..
انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟)
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕