#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_191
کاروان گوشه ای ایستاد
و بعد از تشکرو دعایی جانانه
عزم جدا شدن کرد..
حسام با دوستانش خداحافظی کرد
و مرا به گوشه ای از سرایِ حسین(ع) برد..
کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم.
(حالت خوبه بانو؟؟
اذیت نشدی؟؟
اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. )
مگر میشد
کربلا باشد..
حسین(ع) باشد..
اربعین باشد و حالِ کسی بد باشد؟؟
(حسام بازم میاریم کربلا؟)
لبخند زد
( نه اینکه این دفعه من آوردمت..
آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برت گردونه
و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شمام یه دعایی بکنی واسه ما..
بلکه حاجت روا شیم..)
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت
و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد.
هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد
اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش..
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه..
حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم..
چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد
و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زدم
( سارا خانوم..
شما پیش آقا خیلی عزیزی..
پس حاجتمو ازش بگیر..)
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم
( من؟؟ چجوری آخه؟؟ )
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم
( سخت نیست..
فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..)
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم "آمین" گفتم
و دعا کردم بهرِ برآورده شدنِ آرزوی این مرد..
مردی که عشق..
آرامش..
زندگی و آسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان، خیره ی صورتم شده بود
(شک ندارم که گرفتیش..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕