#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_193
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند.
خواستم بی توجه به حضورش
راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید
( سارا خانوم..
میدونم دلخوری..
قهری..
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..)
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد
و جعبه ایی کوچک درآورد.
(پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. )
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم؟؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد..
یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند
(وقتی فهمیدم دارین میاین کربلا
دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن..
تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..)
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت
( حلالم کن بانو.. )
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم..
خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..
دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ ناتمامِ روزهایِ عاشقیم
به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود..
باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم
سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود.
با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل
موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند
و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش
که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود..
تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد
و چشمانش را ریز کرد
( دعواتون شده؟؟)
و من با "نه" ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕