#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_194
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت
و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری..
نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند
دعایم به عرش خدا میخ شده باشد
و مردِ جنون زده ام راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم
و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت..
و وقتی متوجه بی قراریم شد
بی وقفه تماس گرفت
و مضطرب تماشایم کرد.
نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام
در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم
و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب آمده بود اما حسام نه..
دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین(ع) پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم
کج خلقی کردم و به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.
چرا پیدایش نمیشد؟؟
یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود.
اما من می شناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتم
و یک دل سیر تماشایش میکردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید
و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردم
و التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد..
اذان گفته شد..
نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما...
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد..
حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕