#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_198
قطرات اشک امانش را بریده بود و دروغ میگفت..
گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت..
از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد..
لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟
نه..
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا.
فغان داشت..
شیون داشت..
نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم.
(منو ببر، میخوام ببینمش..)
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ای نداشت،
پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ای گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین(ع) که شب را آذین بسته بود
زیر لب نجوا کردم
(ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..)
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین
صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود،
امروز او به دیدنم بیاید..
اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم
سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت
چون خودش گفته بود
"اگر شهید نشم، میمیرم".
پس نمرده بود..
به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.
کنار رفتند..
در را بازم کردم و داخل شدم..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕