#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_199
خودش بود..
آرام و خوابیده رویِ تخت
با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند..
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود..
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش..
دستِ آرمیده رویِ سینه اش را بلند کردم
و انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.
این انگشتر دیگر مالِ من بود..
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم..
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ می شدم حرکاتت را..
کاش سراپا گوش میشدم
و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت..
راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟
کاش دیشب بچه نمیشدم..
موهایش را مرتب کردم و او یک نفس خوابید..
به صورتش دست کشیدم و او لبخند زد محضِ دلداریم..
عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت..
ومن عاشقانه دل خوش کردم.
(این قلب ترک خورده ی من، بند به مو بود...
من
عاشق
"او" بودمو
"او"
عاشق "او" بود..)
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد..
باید با خوشیِ حسام راه میآمد..
پس بی صدا باریدم..
چشمانِ بسته اش را بوسیدم
و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم.
حسام بهترین ها را برایم رقم زد
و حالا من در سرزمین کربلا وداع اش را لبیک میگفتم.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕