#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_202
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند
و دوستان حسام سینه زنان اشک می ریختند..
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم
اما وقتی چشم باز کردم.
شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد
و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..
چشم چرخاندم
انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..
این اتاق پر بود از بودنهایش..
از خنده هایش..
از عاشقانه هایِ مذهبی اش..
ته دلم خالی شد..
دیگر نداشتمش..
لبخند روی لبهایم نشست
خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود
و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض
به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم.
باید عکسهایش را میدیدم.
قلبم تپش نداشت..
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم.
از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردم
و موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود.
به شارژ زدم و روشن اش کردم.
دوست داشتم گالریش را چک کنم.
حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..
باز کردم..
خالی از عکسهایِ دو نفره
و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت..
او از اول هم برایِ من بود..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕