#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_204
بانو!
میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی..
نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم..
موبایله دیگه
یه وقت دیدی گم شد..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه
کلید کِشو دست مامانه..)
با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند
( یه سی دی هم هست
پر از عکسایِ حجله ای..
واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات
یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم..
تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن.
البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو..
حتما پشت نگینشو بخوون..
سارا جان، هوای مامانو خیلی داشته باش..
اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد
نازنینم..)
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود
( منتظرت، میمونم..)
گوشی از دستش افتاد.
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ
صدایِ اشهد خوانی حسام
به طور ناواضح به گوش میرسید..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕