eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
18.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍮🍮 قدرت دستان مادر،هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن،به گوشم رسیدم.پدرنقش زمین بود ومن نقشِ سینه اش..این اولین تجربه بود..شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش ونقش زمینش، بیصدا براندازم کرد.سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ای راهی اتاقش شدو در را بست.گیج بودم. از حرفای پدر..از زمین خوردن..از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان..از برخورد مادر بالای سرش ایستادم..دهانش باز بودو بوی الکل از آن فاصله،بازهم بینی ام را مچاله میکرد.سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم.به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم.کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.. تپیدنهایش بی جان بود و بیخبر از ذره ای عشق.همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم.روی دو زانو نشسته،نگاهش کردم.انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم..نگرانی..شادی..یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء،همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چندثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد.یک بار.. دوبار..سه بار..جواب دادم.صدای عثمان بلند شد(چرا جواب نمیدی دختر..) با بی تفاوت ترین لحن ممکن،زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر،عثمان را صدا زدم (عثمان..بیا خونمون..همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سرهم زنگ میخورد.اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار،چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم.یعنی این مرد در حال مرگ بود؟چرا ناراحت نبودم؟چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟هیچ وقت زندگی نکرد..همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد..حالا باید برایش دل میسوزاندم؟دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد.در را باز کردم.عثمان بود.با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد(چی شده؟طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران..(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم (بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد.در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا ..اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سرجای قبلم نشستم. (مست بود..داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بیصدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕