#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_62
مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد
( برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم).
این دیوانه چه میگفت؟؟
انگار هیچ اتفاقی رخ نداده..
سرش را بالا آورد..
تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید
(واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..)
یک دستش را بالا آورد، با چهره ای مچاله از درد
(قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه.. نه از طرف من.. نه از طرف داعش.. )
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟
چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم.
من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید
( هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه.. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید)
و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد.
پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد..
با دقت نگاهش میکردم..
بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد..
او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.
در خود جمع شدم.
حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت.
صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم
( آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. )
و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.
دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود.
او حتی لیاقت مردن هم نداشت.
چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آواز قرآنش..
پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازِ استاد شده در مکتب خدا پرستی..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕