#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_71
سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم.
کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ای بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید.
سرم پر بود از سوالات مختلف.
حسام چه چیزی از دانیال می خواست؟
چرا از یان خبری نبود؟
حتی تماسهایم را بی پاسخ می گذاشت..
حسام.. حسام.. حسام..
تنفرِ دلنشین زندگیم..
کاش بود و می خواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد..
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم.
صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید..
سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم می گذاشت
مطمئنا ابزارخوبی بود محض شکنجه ی این بچه مسلمان..
کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره ی چای به وضوح در بینی ام نشست
و صدای حسام از چارچوب درب، در گوشهایم..
به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم.
سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پایم قرار داد.
(حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..)
به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم.
پنج لقمه ی کوچک درست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد.
در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت..
چای دوست نداشتم
اما این حسِ ملس را چرا..
(من از چایی متنفرم.. جمعش کن..)
لبخند زد
(متنفرین؟ یاااا.. ازش می ترسید؟)
ابروهایم گره خورد.
(می ترسم؟ از چی؟ از چایی؟)
لبخند روی لبش پر رنگتر شد
(اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..)
سکوت کردم..
او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟
این را فقط دانیال می دانست..
اما ترس.. ترس کجای کار قرار داشت؟ (من از مسلمونا نمی ترسم..)
دستی به صورتش کشید. لبانش کمی را جمع کرد
(از مسلمونا که نه..
امااا.. از خداشون چی؟)
می ترسیدم؟
من از خدایشان می ترسیدم؟
( نه.. من فقط از اون نفرت دارم).
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕