#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_76
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد..
دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد.
صدایِ بوق بلند شد.
صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار..)
وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد
(لعنتی..
لعنتی..
تو یقه اش ردیاب گذاشتن..
اینجا امن نیست سریع خارج شین..)
صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه..
چادر..
غریب ترین پوششی که میشناختم..
حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود.
به صوفی نگاه کردم.
چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.
حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد..
کاش به او اعتماد نمیکردم.
سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم.
بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را می کشند
و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود.
کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم
و باز هم تغییر ماشین و چهره.
چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد.
سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد.
از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود می: کشید.
با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم.
این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم.
چیزی به دستم خورد.
از جیبم بیرون آوردم.
مهر بود.
همان مهری که حسام، عطر خاکش را با تمامِ وجود به ریه می کشید.
یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم.
عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم.
خوب بود
به خوبی حسام.
چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده
تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕