#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_79
درد طاقتم را طاق کرده بود.
سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم.
صدایش کردم.
چندین بار..
مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود.
وحشت بغض شد در گلویم.
او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم
با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش.
(حسام.. حسااااام..).
نفسم حبس شد..
چشمانش را باز کرد.
اکسیژن به ریه هایم بازگشت.
بی رمقی را در مردمک چشمانش خواندم.
خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد
(نه.. نخواب..
خواهش میکنم حسام..
من می ترسم..)
لبخند زد..
از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش..
خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم می کرد.
ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود.
(اینجا چه خبره ..
دانیال کجاست؟)
و در جواب، باز هم فقط لبخند زد..
چشمانش نایِ ایستادگی نداشت.
رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم..
ناگهان درد هیولا شد
لگدم کرد.
مار شدم و در خود پیچیدم..
به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله می کردم.
می دانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشات میگیرد
و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود
(طاقت بیار..
همه چیز تموم میشه..
من هنوز سر قولم هستم..
نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته..)
فریاد زدم
(بگو.. بگو تو کی هستی؟؟
این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟
برادرم کجاست..؟)
لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم
( اینجا پرِ دوربینِ
دارن مارو میبینن..)
منظورش را نفهمیدم..
یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا می کردند؟
دلیلش چه بود؟
جیغ زدم
(درد.. درد دارم.. دا..دانیااال..
همه تون گم شید از زندگیمون بیرون..
گم شید آشغالا..
چرا دست از سرمون برنمی دارید..
برادر من کجاست؟
اصلا زنده ست؟؟)
صدایِ بی حال حسام را شنیدم
(آرووم باش..
همه چی درست میشه..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕